October 23, 2004

نشستم و خیره شده ام به کیبورد و آهنگ که دارد در گوش هایم فریاد می زند، دلم می خواست بیرون بودم، جای تاریک میان درختان و نسیم آرامی تمام وجودم را یخ می زد، صدای ش در تلفن می لرزید، هیچ وقت نخواهم گفت که می ترسد، ولی ... فضای سیاه بیمارستان، هر چند در انتظار خبر های خوش باشی
.
.
.
اون شب داشتیم شام می خوردیم که تلفن زنگ زد که نتوانسته ام مهدی را پیدا کنم، و همراه های تمام افراد حاظر در جلسه که در چهار راه بهار در خیابان سجاد آنتن نمی دهند، دو تا تاکسی، و بدو آمدم بیرون، جلوی تاکسی تلفنی – سر کوچه مان- با سر خوردم زمین و ساق پام کوبیده شد به پله های فلزی، مکث نکردم جلوی چهر های رنگ پریده آدم های توی تاکسی تلفنی، دو تا تاکسی، یکی تو ی کوچه منتظر باشد، یکی با من بیاید، و دم در جلسه دکتر درهمی ایستادم، مکث ی کردم، بابا هم آن جا بود، با سر اشاره ای کرد، فکر کردم جای مهدی آقا را نشانم می دهد، می گفت بیا بنشین، آرام آمدم تو، سر گوش مهندس: که کلید ماشین تان را بردارید و با من بیایید، توی خانه تنها نشستم، ضبط را روشن کردم و از پنجره اتاق به پنجره های روشن خانه ی رو به رو خیره شدم که مهمان داشتند
.
.
.
به هیچ ورد دگر نیست حاجتت، حافظ
دعای نیم شب و آه ِ صبحگاهی بس
.
.
.
سه سال گذشته است از شب اول خرداد، سه سال و چهار ماه و خورده ای
.
.
.
با صدای تلفن که در اتاق می غرید از خواب پریدم، صدای بابا گفت من بر می دارم، و خواب آلود مامان را شنیدم که می رفت، می خواستم بگویم کلید در دست من است، توی کمد، مهدی آقا آمده بود در را باز کرده بود، بلند شدم، ساعت را نگاه کردم، دوازده و ده دقیقه، چشم هایم را بستم، مصطفی پاشو، من نمی دانم سفره چی می خواهد، مامان نبود که مجبور باشم سحری بخورم، یک کم خوردم و آمدم توی اتاق، دارم سیاوش گوش می کنم، یعنی صدایش می آید

همین

اگر یاد نگرفته بودم که گریه نکنم، زار می زدم، از وقتی بیدار شده ام احساس می کنم گنگ ام
.
.
.
نمی گویم چرا، فقط می دانم که وقتی خواهر زاده دومی به دنیا آمد من با تمام وجودم احساس خوشبختی می کردم و چقدر خوشحال شدم، و امروز، امروز توی آینه هم خودم را نمی بینم

می دانید، روزی که به دنیا آمدم هم مامان را خیلی اذیت کردم، اصلا راحت پا به این دنیا نگذاشتم، هیچ کس نفهمید من با عذاب ی آمده ام که نشان دهنده تمام زندگی ام است: تلخ، سرد، نا آرام، با لبخند هایی که گاهی می آیند و گاهی هم . . . و اشک هایی که هیچ وقت ندارم شان

سودارو
2004-10-23
چهار و سیزده دقیقه صبح
و همین و نه دیگر هیچ چیز

پیوست: بچه پسر است، مبارک باشد