October 13, 2004

خواب خوبی نداشتم، چشم هایم را بستم و کلی خاطرات تمام ذهن ام را پر کردند، بیدار شدم و نشستم به گوش کردن به آهنگ های دوست داشتنی پاپ به زبان انگلیسی و ذهنم را گذاشتم در اختیار نت ها باشد، شاید آرام شوم

زمان گذشته است و حالا من مانده ام و کتاب های با خطوط ریز که چشم هایم را سرخ می کند و پر از اشک و لرزان، با پلک هایی که همیشه در آرزوی یک خواب طولانی اند و خواب هم آرامم نمی کند

زمان گذشته است و حالا تصویر ها هم واضح نیستند، میانه یک روز قشنگ شروع می شوند و جایی میانه ی اشکی فرو می ریزند و می مانم

می بینی . . . تصویر کهن هنوز هم مانده سر بر شانه ام اشک ریزان، که هنوز هم تصویر محو ت تمام وجودم را می لرزاند و قلب کوچک که هنوز هم در هم فشرده می شود
.
.
.

* * * *

مهمانان ملت داستان کوتاه متعلق به فرانک اوکانر را دارم آماده می کنم که هفته دیگر سه شنبه در کلاس بیان شفاهی داستان بازگو کنم، اوکانر را دوست دارم، قشنگ می نویسد و داستان هایش رگه های ضد جنگ دارد که من دوست می دارم

فقط حیف می خورم توی ماه مبارک رمضان، می خواستم یک شیشه دلستر مجاز به جای مشروب دستم بگیرم که حالا یا بی خیالش می شوم و یا خالی اش را محض نمونه در روی میز می گذارم، البته اگر بتوانم آن روز میز سر کلاس داشته باشم

نمی دانم، فقط دوست دارم قشنگ باشد، دلم تنگ شده است کمی انگلیسی حرف بزنم و ادا اطوار در بیاورم

* * * *

سکوت تنها و اتاق نیم تاریک و این بار هم من
سودارو
2004-10-12
نه و پانزده دقیقه شب