October 11, 2004

هنوز هم دارم می چرخم، در ماشین سبز رنگ که آرام دارد در میان خیابان های شب می گردد و میانه ی تمام ترافیک خشک شهر، و صدای آریان سه که دارد در ماشین پخش می شود و زیبا ترین تصویر که کنارم نشسته است و هنوز دارد بحث می کند، آرام انگشتان ش را لمس می کنم و لبخند می زند؛ با تمام وجود م احساس می کنم که چقدر خوشبختم و دارد می خندد
.
.
.
چقدر در مورد صلح می دانید؟ منظورم فاصله ی بین دو جنگ نیست، که تمام ارزش های زندگی است، در این مورد خواهم نوشت، ولی نه امشب. شنبه بعد ظهر را با گوته و پرستو و فرشته رفته بودیم کارگاه فرهنگ صلح از برنامه های موسسه ی پژوهشی کودکان دنیا در مشهد، که توسط سرکار خانوم واعظی مسئول گروه صلح موسسه که اتفاقا دختر خاله من هم هستند برگزار می شد. یک بعد از ظهر دوست داشتنی داشتیم و کلی لحظه های جالب، و بحث های معمولی و شیرینی های خوشمزه برای من تپلی شکمو
.
.
.
نشستم و امشب بالاخره فیلم بازی دیوید فینچر را دیدم، فیلم از اوایل تابستان در دستانم است و همان موقع سی دی اول را دیدم و ماند، اوایل پاییز دوباره فیلم را ریختم روی هارد و باز هم دو سی دی را با فاصله ی هفته ها تماشا کردم، فیلم را خیلی دوست ندارم، دلیل ندارد که آدم از تمام فیلم هایی که ارزش هنری دارند خوشش بیاید که، و من این فیلم خوش داستان را دوست ندارم، شاید چون صدای فیلم آرام بود و جمله ها را درست نمی فهمیدم
.
.
.
احتمال قوی اولین برنامه کانون شاعران و نویسندگان در دانشگاه در مورد عباس معروفی و دومین برنامه در مورد رابرت فراست برگزار خواهد شد. منتظر باشید، امیدوارم مثل برنامه های ترم قبل خوب برگزار بشود
.
.
.

سودارو
هنوز هم عاشق

2004-10-10
یازده و دو دقیقه شب ولرم مشهد

مهم، مهم، مهم: لطفا بعد ظهر ها بین ساعت دو تا پنج اصلا به من زنگ نزنید، توی خانه دارند بهم چپ چپ نگاه می کنند به خاطر این تلفن ها، متشکر