October 26, 2004

اسفندیار آبان را می شناسید؟ نویسنده ی جوان مشهدی که کمی از من بزرگ تر است، کتابی دارد به نام آزادی دو نفر، مجموعه داستان کوتاه، خود داستان آزادی دو نفر، پسری نشان می دهد، آواره و افسرده ناک و غمگین، نشسته روی چمن های نمناک میدانی، تاکسی هایی به مکان های مختلف می روند، سوار تاکسی میدان انقلاب می شود، غمگین که تاکسی آزادی هم جای خالی داشت

داستان از آن جا شروع شد که آدم می خواست آزاد باشد
داستان از آن جا شروع شد که ابراهیم بت ها را شکست
داستان از مرگ هابیل پر هیجان شده بود

داستان همان پیر زنی بود که روزی بر میدان آزادی گریسته بود، داستان آن جا تمام شد که زنی پای گیوتین فریاد بر آورد: ای آزادی، چه جنایت ها که به نام تو بر پا نمی شود

داستان ترجمه های مکرر و پر فروش مزرعه حیوانات بود

داستان باز داشت چند جوان ناشناس بود، که شما برای وب سایت های سیاسی اصلاح طلب داخل حکومتی کار فنی کرده اید، که با بازداشت امید معماریان منتظر نفر بعدی است

داستان این است که دکارت می گفت: فکر می کنی، پس می کشمت

پست دیروز را دیده اید، اسامی 446 وب لاگ و وب سایت نویس از دیدگاه تروریست های بنیان گرا برانداز شناخته شده اند امیدی داده شده که از قفس های منحوس زندگی قرار است نجات پیدا کنند

صبح دیروز، خواب آلود و هنوز عاصی از بیماری کوتاه مدتی که داشتم، آمدم گشتی بزنم قبل از کلاس های بعد از ظهر و زود تر که باید می رفتم برای کتابخانه، پستم را منتشر می کردم که نوشته ی هودر در مورد یک جوک بامزه را دیدم، کلیک کردم و وارد وب لاگ سپاه اسلام شدم، و اسم خودم را دیدم

احساس اولم شنگولی بود ، می دانید برای اولین بار به مرگ تهدید شدن مثل برای اولین بار نوشته ای را در مجله ای چاپ کردن بود، کلی احساس های خوشگل داشتم

بعد هم ول ش کردم و رفتم دنبال کارهام، می دانید، این لیست در جایگاه خودش چیزی نیست، وقتی مهم می شود که برای آدم هایش اتفاقی بیافتد، تا آن موقع هم، خوب خدا بزرگ است

می دانید لیست سر هم بندی است، چند تایی اسم مهم و لیست وب لاگ هایی که امروز شده بودند و کسانی که نامه به مخالفت با قانون اینترنت را امضا کرده بودند، آن اسم ها را جمع کرده اند و یک لیست تشکیل داده اند، به ترتیب اهمیت هم نیست، در یک لیست من 168 م هستم و در دیگری پنجاه و چهارم، فعلا این اسامی جمع شده اند، فعلا منتظرم تا که به زودی فیلتر شوم، شاید آدرس اینجا را عوض کنم، درست نمی دانم

خوابم می آید، همین، صبح خوبی داشته باشید

سودارو
2004-10-26
چهار و بیست و هفت دقیقه صبح

نه مرگ برایم مهم است، نه زندان، این قدر تهی هستم که این ها برای با زندگی روزمره فرقی ندارد
امروز هر چی دوست داشتم نوشتم، از این به بعد دوباره می روم سر زندگی خودم، حالا که خواست، از این چیز ها هم می نویسم، خداحافظ تان باشد