October 01, 2004

چرا نماندم؟ از پله ها دویدم و خودم را رها کردم در انتظار لحظه هایی که دیگر نمی آیند، گذشته اند و . . . دلم تنگ شده است در انتظار سکوتی که دارد مرا در خودش غرق می کند، بی هیچ احساسی، ساکن، جایی میان لحظه ها، جایی که خودم هم نمی دانم

خسته می شوم از عبور
و از نرسیدن
و
.
.
.

دوست دارم شب ها تا نیمی از صبح گوش کنم به نوای آهنگ هایی که در گوشم فریاد بر آورده اند، از مادرن تاکینگ، برایان آدامز و نمی دانم، بک استریت بویز، که . . . سکوت را دوست دارم
می دانی
.
.
.
نمی دانی چند بار در هر لحظه فریاد ت می کنم که آرام می نشینی، نه، به رقص در می آیی آرام نشسته بر میانه صندلی سیاه رنگ روزهای زندگی، لبخندی بر لب و کیفی بر شانه و چشم هایی که می درخشند

و من
.
.
.

و من هنوز دارد می دود، جایی میانه ی لحظاتی که گذشته اند، جایی میانه شعر ها و داستان و کلاس های همیشه دوست داشتنی بی پایان، جایی میانه تنهایی
ایستاده در این احساس که چقدر دلت تنگ شده است برای گریستن
برای دویدن و قهقهه زدن
برای احساس داشتن
برای چشم هایت
برای دست هایت
برای لبانت که نفس هایم را با خود می برد
و
.
.
.

خواب م نمی برد، شب ها خواب م نمی برد و دیوانه می شوم روزها که چقدر خسته ام همیشه
و
.
.
.

می آیی اینجا، میان این لحظه بنشینی و من چشم هایم را ببندم و کی بورد خودش با ضربان تق تق بتازد و من احساست کنم که لبخند می زنی، که دستت آرام در دستم حلقه می زند، که
که دوستم داری
و من که چقدر دیوانه ات شده ام

زیر همه این بارش های بی پایان زندگی
خم شده در این احساس که
.
.
.


دوستت دارم

سودارو ی تووووووووووووو
2004-09-30
یازده و بیست و شش دقیقه شب

عید تان مبارک
نیمه شعبان