October 31, 2004

دارم با ورد پد می نوسم، امروز به سرم زد و هارد را فرمت کردم و الان راحت ژوزفینای نازم داره نفس های عمیق می کشه، مثل یک کلبه خالی ِ وسط جنگل شده، بیشتر هارد خالیه و من الان فقط چند تایی آهنگ و کلیپ و یک فیلم روی هارد دارم، دارم یکی از آهنگ هایی را گوش می کنم که فرشته برام داده گوش کنم، مثل همیشه نمی دانم خواننده اش کیست
به فاصله ی کوتاهی بعد از پست کردن این نوشته در وب لاگ مهم ترین اتفاق سال شروع خواهد شد: انتخابات ریاست جمهوری در ایالات متحده امریکا. من اگر امریکا بودم در انتخابات شرکت می کردم و به جان کری رای می دادم. اگر به عنوان یک شهروند ایرانی می توانستم در انتخابات شرکت کنم به جرج بوش رای می دادم و اگر خارج از ایران بودم از رای ندادن در انتخاباتی که دو نفر مثل هم در آن شرکت دارند دفاع می کردم
جان کری از دید یک شهروند امریکایی ِ روشنفکر بهترین گزینه است. دلیل ساده اش این موضوع که نشریه نیویورکر برای اولین بار در هشتاد سال گذشته دارد از یک کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری حمایت مستقیم می کند و آن هم کسی نیست جز آقای کری. من حدود دو ماه پیش یک مقاله حدودا ده صفحه ای در نیویورکر خواندم در دفاع از جان کری، آن هم در مهم ترین قسمت مجله یعنی وسط مجله، مقاله قویا از جان کری دفاع می کرد. ولی در کل یک موضوع را عنوان می کرد: بین دو چهره جرج واکر بوش و جان کری تفاوت چندانی وجود نخواهد داشت، هر دو سیاست هاس ایالات متحده را به یک نحو پیش خواهند برد، ولی جورج واکر بوش معروف به یک ریس جمهور خنگ است که افتخارش به کتاب نخواندن است و احترام چندانی بر اجماع جهانی ندارد، یعنی وقتی لازم بداند مثلا عراق را تصرف می کند، ولی جان کری کسی است که همان هدف ها را در پوششی دیپلماتیک پیش خواهد برد، جان کری یک چهره شناخته شده، یک قهرمان جنگ ویتنام و یک سناتور معروف است، در کودکی اش به همراه خانواده اش در آلمان بعد از جنگ دوم بوده و چهره نشانه ی صلح امریکا را دیده است و حالا هم تمام هدف اش این است که بتواند امریکا را دوباره یک چهره جذاب برای جهان کند: جان کری کسی است که بدون اجازه ی سازمان ملل مثلا به عراق حمله نخواهد کرد
من اگر در ایالات متحده بودم حتما به عنوان یک شهروند امریکایی به جان کری رای می دادم، چون می خواستم دوباره امریکا را قدرتمند ببینم، هم در فرهنگ و هم درسیاست و هم اقتصاد و هم ارتش و ... دلیل عمده ی این هم که جوانان ایرانی مقیم امریکای شمالی بیشتر از جان کری حمابت می کنند همین است: آن ها سرزمین شان را زیبا می خواهند و خنگ ها را دوست ندارند
به عنوان یک ایرانی من به جرج واکر بوش رای می دادم، همان طور که اکثر ایرانیان میان سال و کهن سال مقیم امریکا روز انتخابات همین کار را خواخند کرد، یک دیدگاه طرفدار حکومت ایران می گوید رئیس جمهور جمهوری خواه در امریکا متخصص دست گل به آب دادن است، امریکا را مسخره خواهد کرد و باعث ضعیف شدن امریکا در دنیا خواهد شد، همان طور که جرج بوش پدر و پسر بوده اند، دیدگاه ضد حکومت ایران می گوید که جورج واکر بوش گزینه ی اولش در جنگ ضد تروریست ایران است و امیدوار است بوش حکومت ایران را نابود کند، می دانید که منتقدان سیاسی می گویند بوش ایران را هدف اول خود قرار خواهد داد و کری در صورت مفقیت در انتخابات به سودان حمله خواهد کرد تا بتواند بحران دارفر را کنترل کند، منتقدان سیاسی می گویند اگر امریکا در دارفور دخالت کند حدود دویست و پنجاه هزار نفر در این قسمت سودان خواهند مرد، و اگر دخالت نکند بیش از یک میلیون نفر جان خود را از دست خواهند داد،بنیاد گرایان درون حکومتی هم امیدوار اند جورج بوش رئیس جمهور شود، چون مثل دو مرد دور از هم خواهند شد که برای هم رجز خواهند خواند و پشت پرده دست های هم را خواهند فشرد
اگر هم خارج از ایران و مثلا در اروپای غربی بودم قویا از رای ندادن در انتخاباتی دفاع می کردم و با هر رای، و هر چه که این رای باشد وضع دنیا بد تر خواهد شد
نمی دانم در طول هفته جاری چه خواهد شد، ولی می دانم رئیس جمهور جدید به زودی به کاخ سفید خواهد رفت
و ما می مانیم و زندگی مان
سودارو
سی اکتبر دو هزار و چهار
مشهد
ایران

October 29, 2004

دیروز فرشته داشت از برنامه ی سفارت افغانستان در مشهد حرف می زد که مرتب برگزار می شود و در آن شب شعری برگزار می شود و فرشته مشتری دائم آن است. داشت می گفت که یک ساعتی بعد باید آن جا باشد، من گفتم به کنسول از طرف من تبریک بگوید برای برگزاری انتخابات افغانستان، یک کم غرغر کرد که انتخابات که هزار سال پیش بود و الان چه وقت تبریک گفتن است

واقعیت را بگویم از ابتدای برگزاری انتخابات ریاست جمهوری در افغانستان من می خواستم متنی بنویسم به تبریک اولین انتخابات، گفتم باشد تا نتایج اعلام شود، دو سه روزی پیش صفحه اول شرق عکس آقای کرزای آمد و نتایج هم مشخص شده بود، فقط من بودم و وقت محدودم و حافظه کج خلق ِ فراموشکار

می گویند انتخابات مشکل داشته است – چیزهایی از مخصوصا تلویزیون ایران شنیده ام که راستش را بخواهید خودم نگاه نمی کنم و بیشتر در مقاله ای از آقای بهنود عزیز و بی بی سی خوانده ام- که من هم عصبانی می گویم که خوب چی؟ بیست و پنج سال است که این سرزمین دستخوش یک جنگ طولانی بوده که همه چیزی را در خودش نابود کرده، در کشوری که هنوز راه های اولیه ی مناسبی در تمام کشور ندارد چه می خواهند؟ حالا اگر در بخش هایی هم تقلب شده که شده، مگر انتخابات در ناف سوئد برگزار می شود، اینجا جایی است که برای اولین بار در دویست و پنجاه سال گذشته – تیتر روزنامه ای – یا به قولی برای اولین بار است که مردم این اهمیت را یافته اند که انتخاب کنند

خدا را شکر
خدا را شکر و تبریک به تمام مردم افغانستان
به امید روزی که بتوان افغانستانی زیبا دید، در صلح، آزادی و برابری

شعری است از حافظ
برای مردم افغانستان فال گرفته ام

دیدم به خواب ِ خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چل سال رنج و غصه کشیدیم و، عاقبت
تدبیر ما به دست شراب ِ دو ساله بود
آن نافه مراد که می خواستیم ز ِ غیب
در چین ِ زلف ِ آن بت مشکین کلاله بود

هر کو نکاشت مهر و ز خوبان گلی نچید
در رهگذار باد، نگهبان ژاله بود

*

خون می خورم و لیک نه جای ِ شکایت است
روزی ِ ما، ز ِ خوان ِ کرم، این نواله بود
نالان و دادخواه به میخانه می روم
کانجا گشاد ِ کار ِ من از یک پیاله بود

*

بر طرف ِ گلشنم گذر افتاد وقت ِ صبح
آن دم کار مرغ ِ چمن آه و ناله بود
آتش فکنده در دل مرغان نسیم ِ باغ
زان داغ ِ سر به مهر که بر جان لاله بود
گل، بر جریده، گفته حافظ همی نوشت
هر بیت ِ آن قصیده، به از صد رساله بود

سودارو
2004-10-29
چهار و بیست و هفت دقیقه صبح




October 28, 2004

بدون عینک و نیم شب تاریک و همه خواب و یک آهنگ که نمی دانی چیست توی گوش هایت فریاد بزند، یک چیز شیرین خورده باشی و یک کم فیلم قشنگ نگاه کرده باشی و ذهن ات آرام باشد، دلم می خواهد نخوابم و خوابم می آید، بد جوری هم، چشم هایم را که ببندم می افتد توی رختخواب و صدای تلق تلق کیبورد قطع می شود و خواب چقدر قشنگ است

تمام آخر هفته ام همین جوری پر شد، دو تا کنفرانس در پیش دارم، یکی از یکی خفن تر، اول باید تاریخچه و شخصیت های مهم داستان کوتاه انگلیس را در حدود ده دقیقه به کلاس معرفی کنم، برای کنفرانس بعدی یک ساعت و خورده ای وقت خواهم داشت که هر چه می توانم در مورد تاریخ و ادبیات و تئاتر دوران ملکه الیزابت اول در انگلستان بگویم، احتمالا فکم پیاده می شود، و گوش های کلاس هم

* * * *

امروز دوباره تمام روزها بود. یعنی که چه کتاب را خوانده ام ولی نظری ندارم، الان خواب آلودم و نمی توانم تمرکز کنم، ولی بعدا مفصل می نویسم، امروز جلسه ی نقد و بررسی سمفونی مردگان ِ عباس معروفی را داشتیم، هیجده نفر بودیم، و نیم ساعتی هم دیر آمدیم، کلاس را اتو زده بودیم و تو دانشگاه درست حسابی نمی دانستند چه خبر است، نشستیم و من هر بار که متن بی بی سی را می خواندیم که به حکومت ایران می گفت رژیم می ترسیدم مشکلی پیش بیاید، سابقه اش بوده، ولی خوب، فعلا که همه چیز به خیر و خوبی گذشت، ولی چقدر حرف زدم، اون جا هم گفتم، مثل اینکه همه قبل از اینکه بیایند تو کلاس کاست سکوت سرشار از نا گفته هاست ِ شاملو را گوش کرده بودند

خوب هر چی که بود، آبرومندانه برگزار شد، جلسه بعدی احتمالا جی دی سلینجر است، شاید هم رابرت فراست باشد

* * * *

امروز صحبت این بود – بین من و یک دوست – که یعنی چی من هر چی دستم می آید می خوانم و نقد هم می کنم، از عباس معروفی می پرم به رابرت فراست و سلینجر دوست دارم و شاملو هم و ادگار الن پو هم و دیکنز هم و ازرا پاند هم، داشت موضوع به داد و هوار و پرت کردن کیف به طرف هم می رسید که من یادم آمد نماز نخوانده ام و رفتم

خوب، هر کس نظری دارد، من برایم ادبیات مثل یک خیابان شلوغ است، خوب آدم هر چیزی را می بینید، نمی توانم چشم هایم را ببندم که این را دوست دارم و این را نه

من این شکلی ام، دلت م بسوزه

سودارو
2004-10-28
یک و سی و هشت دقیقه شب

شاید با یک کم لالایی خوابم ببره، نمی دانم، احتمالا ژوزفینا را که بخوابانم – کامپیوترم – سحر شده است و من که یک کلمه واژگان ادبی نخوانده ام

فرشته کلی کلیپ های خوشگل برام آورده، کلی شنگولم

October 27, 2004

صداهای مختلفی را به گوش هایم سپرده ام به دنبال یک لحظه آرامش، از کودکی آهنگ های پاپ ملایم انگلیسی را دیوانه وار دوست داشتم، کمی راک گوش می کنم و وقت هایی که خیلی خسته نباشم پناه می برم به موسیقی ملایم نیو ایج – نمی دانم فارسی اش را چه می گویند – و میان کلاسیک ها هم شوپن را بیشتر از همه دوست دارم و بعد موزارت را، این ها را گفتم چون امروز بعد از کلاس همین جوری با رونالد رفتیم و کاست موسیقی خریدیم، من که بارها اسم فریدون را در دانشگاه شنیده بودم کاست غریبه اش را خریدم، الان پشیمانم، می شد کاست جدید مریم حیدر زاده را خرید

واقعیت ش را بخواهید دادم در آمد از این کاست، صدای خواننده ای که شبیه به خیلی از دیگر خوانندگان دیگر می خواند، آواز هایی که چندان جالب نیستند، کاستی که ظاهرش خوب طراحی نشده است، و موسیقی، تنها خوبی اش بازی های صدایی بود که بهروز صفاریان در آورده است، همین

کی می خواهیم کلیشه بازی را کنار بگذاریم و خودمان باشیم، به خدا هر کدام از آدم ها یک صدای منحصر به فرد دارند که اگر با سیگار و دود و الکل خراب ش نکنند به نوبه خودش شاهکار است، هر کسی هنری در درون خودش دارد که باید آن را کشف کند و به راهش بیاندازد، نه اینکه مجبورش کنند که من می خواهم این باشد، آقا اگه شما به درد خواندن نمی خوری خوب نخوان، یا حداقل یک کم بیشتر روی آهنگ هایت وقت بزار

من یک کم هم مشکوک شدم که خواننده ی این کاست قبلا نوحه خوان بوده، نمی دانید بعضی آهنگ ها را چقدر شبیه به نوحه اجرا کرده است

وقتی فکر می کنم کسی دارد به هزار زحمت کاست اسکناس را در می آورد و دیگری ... خوب زیاد داد و هوار نکنم، توی کاست آهنگ های قشنگ هم بود، ولی می شد نصفش را منتشر نکرد، دنیا هم تکان نمی خورد

* * * *

دارم کارتون الدو رادو را کم کمک می بینم، خدایش دریم ورکز شاهکار کرده، مردم از خنده تو همان دوازده دقیقه اولش که امشب دیدم

طفلک، دلم برای آقای تمدن سوخت که ناراحت بودند که در پایین لیست ترور سپاه اسلام قرار گرفته اند – آن هم با این همه سوابق و مدارک معتبر غیر قابل انکار – واقعیت را بگویم، با کمال میل حاضرم جاییم در رتبه پنجاه و چهار را با جای دویست و شصت و ششمین ایشان عوض کنم، خداییش هر چه باشد ایشان حق آب و گل اینجا دارند

خوشحالم که می بینم که دختر جهنم خانوم هم توی لیست هستند و این موضوع باعث جلو گیری از هر گونه حسودی در زندگی آینده را می دهد

مرسی
قربون

سودارو ی خواب آلو گیج ویج، آقا یکی بیاد این بیوولف را به جای من بخواند
2004-10-26
یازده و سی و هشت دقیقه شب

پیوست: چند نفری از جمله آقای سورئال اظهار ناراحتی کرده اند از احتمال کشته شدن بنده، خوب، یک سوال برای من مطرح است که تهدید به مرگ شدن چقدر می تواند خطرناک تر باشد از زندگی کردن در کشوری که در آن سالی بیش از سی و دو هزار نفر در تصادفات جاده ای می میرند، حالا زلزله را نادیده می گیرم، و فکر می کنم به هر روز که دارم شلوغ ترین خیابان های مشهد را طی می کنم تا مثلا به دانشگاه برسم، و این که چند بار تا حالا نزدیک بوده توی یک خیابان کوبیده بشم به زمین، و توی یک تصادف بمیرم، نه، من خطری بیشتر از زندگی کردن تو خیابان راهنمایی در این تهدید نمی بینم

October 26, 2004

اسفندیار آبان را می شناسید؟ نویسنده ی جوان مشهدی که کمی از من بزرگ تر است، کتابی دارد به نام آزادی دو نفر، مجموعه داستان کوتاه، خود داستان آزادی دو نفر، پسری نشان می دهد، آواره و افسرده ناک و غمگین، نشسته روی چمن های نمناک میدانی، تاکسی هایی به مکان های مختلف می روند، سوار تاکسی میدان انقلاب می شود، غمگین که تاکسی آزادی هم جای خالی داشت

داستان از آن جا شروع شد که آدم می خواست آزاد باشد
داستان از آن جا شروع شد که ابراهیم بت ها را شکست
داستان از مرگ هابیل پر هیجان شده بود

داستان همان پیر زنی بود که روزی بر میدان آزادی گریسته بود، داستان آن جا تمام شد که زنی پای گیوتین فریاد بر آورد: ای آزادی، چه جنایت ها که به نام تو بر پا نمی شود

داستان ترجمه های مکرر و پر فروش مزرعه حیوانات بود

داستان باز داشت چند جوان ناشناس بود، که شما برای وب سایت های سیاسی اصلاح طلب داخل حکومتی کار فنی کرده اید، که با بازداشت امید معماریان منتظر نفر بعدی است

داستان این است که دکارت می گفت: فکر می کنی، پس می کشمت

پست دیروز را دیده اید، اسامی 446 وب لاگ و وب سایت نویس از دیدگاه تروریست های بنیان گرا برانداز شناخته شده اند امیدی داده شده که از قفس های منحوس زندگی قرار است نجات پیدا کنند

صبح دیروز، خواب آلود و هنوز عاصی از بیماری کوتاه مدتی که داشتم، آمدم گشتی بزنم قبل از کلاس های بعد از ظهر و زود تر که باید می رفتم برای کتابخانه، پستم را منتشر می کردم که نوشته ی هودر در مورد یک جوک بامزه را دیدم، کلیک کردم و وارد وب لاگ سپاه اسلام شدم، و اسم خودم را دیدم

احساس اولم شنگولی بود ، می دانید برای اولین بار به مرگ تهدید شدن مثل برای اولین بار نوشته ای را در مجله ای چاپ کردن بود، کلی احساس های خوشگل داشتم

بعد هم ول ش کردم و رفتم دنبال کارهام، می دانید، این لیست در جایگاه خودش چیزی نیست، وقتی مهم می شود که برای آدم هایش اتفاقی بیافتد، تا آن موقع هم، خوب خدا بزرگ است

می دانید لیست سر هم بندی است، چند تایی اسم مهم و لیست وب لاگ هایی که امروز شده بودند و کسانی که نامه به مخالفت با قانون اینترنت را امضا کرده بودند، آن اسم ها را جمع کرده اند و یک لیست تشکیل داده اند، به ترتیب اهمیت هم نیست، در یک لیست من 168 م هستم و در دیگری پنجاه و چهارم، فعلا این اسامی جمع شده اند، فعلا منتظرم تا که به زودی فیلتر شوم، شاید آدرس اینجا را عوض کنم، درست نمی دانم

خوابم می آید، همین، صبح خوبی داشته باشید

سودارو
2004-10-26
چهار و بیست و هفت دقیقه صبح

نه مرگ برایم مهم است، نه زندان، این قدر تهی هستم که این ها برای با زندگی روزمره فرقی ندارد
امروز هر چی دوست داشتم نوشتم، از این به بعد دوباره می روم سر زندگی خودم، حالا که خواست، از این چیز ها هم می نویسم، خداحافظ تان باشد



October 25, 2004

اینجا را کلیک کنید. لیست کسانی که قرار است به زودی شرشان از اسلام ناب محمدی ایران پاک شود. در هر دو لیست اسم من هست، تا محرم، به خدا پناه می برم
روز پنجشنبه ی این هفته کلاس داستان کوتاه میزبان داستان عقده ی ادیپ من، شاهکار فرانک اوکانر خواهد بود، داستان را ترم پیش برای بیان شفاهی داستان یک گفته بودم و برای کلاس هم آماده اش کرده ام، درست داستان را نفهمیده بودم تا امروز ظهر که خواهرم و پسر جدید مان – همچنان بی نام- به خانه آمدند و کوتاه مدتی بعد هم خواهر زاده توچولوئه از مهد کودک آمد و هنوز نیامده داستان شروع شد، با صدای گوش خراش که من گوش هایم را گرفتم شروع کرد به آواز خواندن در مورد شعر های جدیدی که آن روز در مهد یاد گرفته بود، بعد هم می گفت مامان و دادشی مال من هستند و مرتب در اتاق را می بست، حالا من هم از اول طبق برنامه ام پیش رفتم و گفتم چون سرما خورده ام نمی روم بچه را ببینم، گذاشتم تا خود منصوره توچولو دستم را بگیرد و ببرد بچه را نشانم دهد، کوچک، چروکیده، و در خواب روی تخت بود، حداکثر تحرک ش تکان دادن سر با چشم های بسته اش بود، البته عصر که من با کامپیوتر کار می کردم و به قول داداشم کری مطلق داشتم، خانه را گذاشته بود روی سرش و همه را از خواب پرانده بود و بعد هم خودش گرفته بود تخت خوابیدن

هنوز دنباله بیماری مرموز م را دارم، دیشب از شدت سر درد از خواب پریدم و با زور مسکن توانستم دوباره بخوابم و امروز هم بیشتر خواب بودم، من کلا هر وقت مریض می شوم ساعت های متمادی می خوابم، بهترین راه برای درمان، خواب خوب ِ آرام ِ طولانی ِ در اتاق نیم تاریک، در بسته و بدون مزاحمت، غالبا زودی خوب می شوم و کارم به دکتر نمی رسد

عمو دکتر تعریف می کرد از سنگ قبری در جنوب خراسان سابق که روی آن بعد از اسم طرف نوشته بوده که در صحت و سلامت کامل و بدون دخالت طبیب دار فانی را وداع گفته است

* * * *

در روزنامه شرق در مورد افزایش جهانی قیمت بنزین خواندم و این که اگر بلافاصله قیمت بنزین لیتری پانصد تومان نشود، دولت باید بیش از یک و نیم میلیارد دلار صرف واردات بنزین کند که تمامش به صورت یارانه از جیب ملت باید پرداخت شود تا روزی 63 میلیون لیتر بنزین به خورد ماشین های عهد عتیق ایران برود، فکر کنید، بنزین دارد به حدود 15 درصد قیمت واقعی اش در ایران عرضه می شود، این اگر فاجعه ی اقتصادی برای یک ملت نیست، چه بنامیم ش؟ ببینید، یونان چیزی حدود هشت و نیم میلیارد دلار خرج کرد المپیک به آن عظمت برگزار کرد، حالا ما داریم سالی یک ششم این پول را دور می ریزیم، وقتی که مثلا هنوز بم ی ها زیر چادر می خوابند، محتاج نیم میلیارد دلار پول و کمی عرضه در مدیران تا شهرشان دو ساله ساخته شود، بیش از دوازده درصد مردم ایران بیکار اند، و نمی دانم هزار بلای دیگر، میلیارد ها دلار پول لازم داریم تا شبکه ی راه ها، مدارس، بیمارستان ها، شبکه ارتباطات – تلفن مثلا- سیستم های انتقال آب، گاز و نفت را باز سازی کنیم و آن وقت بدون اینکه نظر من را به عنوان یک شهروند پرسیده باشند دارند میلیارد ها دلار را هر سال دور می ریزند

از اثرات غیر مستقیم همین پول دور ریختن ها هم باید گفت، که یکی همین موضوع قتل های پاکدشت است، سال ها پولی که متعلق به طبقه های محروم جامعه بوده در مسیر هایی که نباید خرج شده و نتیجه اش محله های فقیر نشین ی مثل پاکدشت است، با بیجه ای که پنج کلاس سواد داشته و تفریح اش این شده: تجاوز به کودکان و به قتل رساندن آن ها

من نمی خواهم بگویم تمام مشکلات ما همین موضوع یارانه بنزین است، نمی خواهم منکر تمام شواهدی شوم که از بیماری ایران سخن می گویند، که مثلا یک آمار غیر رسمی می گوید که در طول بیست سال گذشته بیش از دویست میلیارد دلار از ایران خارج و فقط در کانادا سرمایه گذاری شده است، که مثلا یک برنامه دولت کاری کرده که فقط در یک شب هشتصد میلیون دلار از ایران به امارات منتقل شود، و هزار چیز دیگر، فقط می خواهم بگویم ما حق نداریم خودمان را از زندگی دور کنیم که مثلا نا امید شده ایم، آقا اگر می خواهید از بن بست برون آیید، یک تکانی به خودتان بدهید، ما بیش از شصت و دو هزار وب لاگ داریم، و این باید معنی اش بیش از شصت و دو هزار ذهن باشد که دارند فکر می کنند، نه شصت و دو هزار کلبه ی فقط برای دلتنگی، پس بگویید آمده ایم دنیا که بچریم، خوب، از یک جایی باید شروع کرد، هر کس از یک جایی، فکر کنید لطفا

سودارو
2004-10-24
یازده و پنجاه و سه دقیقه شب

پوست این نارنگی یه چقدر سفت بود، فکم پیاده شد

October 24, 2004

پرده را کنار زدم و نگاه کردم به حیاط و درخت های زرد رنگ و باد و باران تند که می بارید و صدایش روح بخش بود، آن روز تمام درختان سبز بودند، نشسته بودیم توی پارک و باران شروع شد، تکان نخوردیم، نشستیم و نگاه کردیم که تمام آدم ها رفتند و باران تند تر شد و فقط یک دختر، پسر در آغوش هم دور دست قدم می زدند؛ نشستیم و چقدر همه چیز قشنگ بود، فردایش که رفتم پیش دانشگاهی هنوز هم لباس هایم خیس بود، چقدر عصبانی شدی وقتی فهمیدی لباس هایم را خشک نکرده بودم، که سرما می خوری
.
.
.
باران را دوست دارم، و هر بار باران می بارد اگر بیرون باشم باید کلی مواظب باشم که سرم درد نگیرد، که سینوزیت عود نکند، که نمی دانم هزار چیز دیگر
.
.
.
قیافه ها بچه ها دیشب که از دیدار بچه جدید آمدند باحال بود، فاطمه که نوشابه به دست آمد و نشست و وقتی پرسیدم بچه زشت بود؟ برگشت و گفت، نه خیلی هم خوشگل بود، بعد هم از جلوی کامپیوتر فرستادیم ش سراغ مشق هایش و تا شب خوب بود، توچولوئه از همان دم در گریه ناک و من می خواستم پیش مامان م بمانم و بعد هم یک ربع آب غوره خالص تا من فیلم دیو و دلبر را برایشان گذاشتم و آرام شد، هر چند بلافاصله بعد از شروع باران گفت: مامان از رعد و برق می ترسه، کی مواظب مامانه، و قبل از گریه کردن ش در جمله های کوتاه از خانوم پرستار ها حرف زدم، و بعد مامان بزرگ ش هم آمد به دلداری دادنش، طفلک اگر می دانست بابا جانش شب رفته پیش مامان جونش، باباهه امروز تکه تکه می شدند
.
.
.
وین تمام ایران است این روزها، متن پیشنهاد های به اصطلاح راهیافتگان مجلس هفتم ننگین اروپایی ها به ایران را خواندم، فوق العاده بود، ولی آخرش، که اگر ایران قبول نکند سازمان ملل و بند 41 منشور سازمان ملل، یعنی از حداقل تحریم تا حداکثر حمله نظامی، ما هم که هیچ کاره ایم این وسط، جناب حاجب الدوله خاتم الخاتمی فرموده اند که قبول نمی کنند، طفلک فکر کرده رئیس جمهور ه، حالا منتظرم تا جمعه، وین تمام ایران است، هر چند خودمان ندانیم

سودارو
2004-10-24
چهار و سی دقیقه صبح

October 23, 2004

همه رفته اند به دیدار پسر جدید مان به جز من که حالم خوب نیست و بابا که گفت فردا می خواهد سر فرصت برود، توی اتاق نیم تاریک نشسته ام تا چشم هایم کمی دیگر هم آرام باشند، امروز را بیشتر در رختخواب گذراندم، به لطف بیماری ناشناخته ای که چند ساعتی داشت باهام گپ می زد

همیشه دلم می خواست یاداشت های روزانه داشته باشم وقتی کودک جدیدی به خانه می آید، این بار وب لاگ دارم، پسر هنوز بی نام ما حول و حوش بیست دقیقه بعد از تولدش روی اینترنت بود، و حالا هنوز اولین شب بعد از تولد را هنوز درست حسابی ندیده است، و همچنین دائی توچولوئه اش رو

صبح خانه ی خواهرم بودم وقتی بچه ها از خواب بیدار شدند، فاطمه، خواهر زاده بزرگ تره بیدارش کردیم برود مدرسه و توی خواب و بیداری گفت که می داند چه شده و می گفت دوست دارد اسم بچه منصور باشد، بعد هم بلند شد در خانه ورجه ورجه کردن که بچه ی جدید را پیدا کند، الان هم کلی خوشحال است که می رود دیدار داداش جان ش

کوچیک تره بیدار که شد من پایین بودم که فاطمه را به سرویس مدرسه اش برسانم، بهش نگفتند، به دستور مامان بزرگ ش – یعنی مامان من – که کم کم با موضوع آشنا شود، خوب، تا ظهر آماده بود، که وقتی تلفنی با مامان ش صحبت می کرد، پرسید رفتی اون جا که نی نی توچولو پیدا می کنن؟ و بعد هم گریه اش گرفت، خیلی مامانی است خوب

نمی دانم، صبح در رفت و آمد بودم، تا یک وقتی که توی اتاق دراز کشیدم و خوابم برد، بیدار شدم ظهر بود، ده باری از خواب پریده بودم از صدای جیک جیک مثل رگبار تند ِ کرکرس – مرغ عشق خواهر زاده ام – و نماز و نشستم به ور رفتن به کامپیوتر، تا سه که مامان گفته بود بروم حلیم بخرم، کامپیوتر را خاموش کردم، داشتم دست هایم را می شستم که احساس کردم که تصویر توی آینه خیلی رنگ ش پریده، آمدم توی اتاق و ناخودآگاه خودم را انداختم توی رختخواب، پتو را پیچیدم دور خودم و فکر می کنم می لرزیدم، عرق زیاد، حالت تهوع و سردم بود، خیلی، نمی دانم چه بود دقیقا، فقط می دانم که ضعف کرده بودم، و فشار عصبی به دنیا آمدن بچه ترکیب شده بود با تمام روز به صورت هیستریک به فرشته فکر کردن، خوب، چند ساعتی خواب و همه چیزی را محو دیدن و حالا، خوبم، افطاری را یک ساعت و خورده ای بعد از اذان با یک لیوان پایی یخ کرده که یک ساعت روی دسته مبل منتظرم بود افطار کردم و کم کمک چیز هایی خوردم، حالا هم فقط دوست دارم ذهنم آرام باشد، همین

سودارو
2004-10-23
هفت و پنجاه و دو دقیقه شب
نشستم و خیره شده ام به کیبورد و آهنگ که دارد در گوش هایم فریاد می زند، دلم می خواست بیرون بودم، جای تاریک میان درختان و نسیم آرامی تمام وجودم را یخ می زد، صدای ش در تلفن می لرزید، هیچ وقت نخواهم گفت که می ترسد، ولی ... فضای سیاه بیمارستان، هر چند در انتظار خبر های خوش باشی
.
.
.
اون شب داشتیم شام می خوردیم که تلفن زنگ زد که نتوانسته ام مهدی را پیدا کنم، و همراه های تمام افراد حاظر در جلسه که در چهار راه بهار در خیابان سجاد آنتن نمی دهند، دو تا تاکسی، و بدو آمدم بیرون، جلوی تاکسی تلفنی – سر کوچه مان- با سر خوردم زمین و ساق پام کوبیده شد به پله های فلزی، مکث نکردم جلوی چهر های رنگ پریده آدم های توی تاکسی تلفنی، دو تا تاکسی، یکی تو ی کوچه منتظر باشد، یکی با من بیاید، و دم در جلسه دکتر درهمی ایستادم، مکث ی کردم، بابا هم آن جا بود، با سر اشاره ای کرد، فکر کردم جای مهدی آقا را نشانم می دهد، می گفت بیا بنشین، آرام آمدم تو، سر گوش مهندس: که کلید ماشین تان را بردارید و با من بیایید، توی خانه تنها نشستم، ضبط را روشن کردم و از پنجره اتاق به پنجره های روشن خانه ی رو به رو خیره شدم که مهمان داشتند
.
.
.
به هیچ ورد دگر نیست حاجتت، حافظ
دعای نیم شب و آه ِ صبحگاهی بس
.
.
.
سه سال گذشته است از شب اول خرداد، سه سال و چهار ماه و خورده ای
.
.
.
با صدای تلفن که در اتاق می غرید از خواب پریدم، صدای بابا گفت من بر می دارم، و خواب آلود مامان را شنیدم که می رفت، می خواستم بگویم کلید در دست من است، توی کمد، مهدی آقا آمده بود در را باز کرده بود، بلند شدم، ساعت را نگاه کردم، دوازده و ده دقیقه، چشم هایم را بستم، مصطفی پاشو، من نمی دانم سفره چی می خواهد، مامان نبود که مجبور باشم سحری بخورم، یک کم خوردم و آمدم توی اتاق، دارم سیاوش گوش می کنم، یعنی صدایش می آید

همین

اگر یاد نگرفته بودم که گریه نکنم، زار می زدم، از وقتی بیدار شده ام احساس می کنم گنگ ام
.
.
.
نمی گویم چرا، فقط می دانم که وقتی خواهر زاده دومی به دنیا آمد من با تمام وجودم احساس خوشبختی می کردم و چقدر خوشحال شدم، و امروز، امروز توی آینه هم خودم را نمی بینم

می دانید، روزی که به دنیا آمدم هم مامان را خیلی اذیت کردم، اصلا راحت پا به این دنیا نگذاشتم، هیچ کس نفهمید من با عذاب ی آمده ام که نشان دهنده تمام زندگی ام است: تلخ، سرد، نا آرام، با لبخند هایی که گاهی می آیند و گاهی هم . . . و اشک هایی که هیچ وقت ندارم شان

سودارو
2004-10-23
چهار و سیزده دقیقه صبح
و همین و نه دیگر هیچ چیز

پیوست: بچه پسر است، مبارک باشد

October 22, 2004

داشتی لبخند می زدی، چشم هایم را که باز کردم هنوز نشسته ای بودی جایی محو میانه ی اتاق و ساکت و صورتت را حس بی نام آرامش پوشانده بود، داشتم می گفتم و ... و همه چیزی در بیداری خط خورد، تصویر دیوار و تاریکی ِ در آغوش نور اتاق های دیگر، و صداهای محو زندگی های دیگر اتاق های دور دست
.
.
.
دیروز خانوم تائبی سر کلاس داستان کوتاه وقتی پیدا کرد و شروع کرد به نظر سنجی شفاهی کردن از دانشجویان، چند وقتی است که متوجه شده ام که خانوم تائبی با ضریب هوشی فوق العاده ای که دارند، به یک هنر رسیده اند و آن هم طوری با آدم صحبت کردن است که آدم هر چی می داند را می گذارد کف دست استاد؛ اولین بار شکم برد وقتی که شوهر خواهرم مرتب عنوان می کرد که در اتاق اساتید این موضوع را با خانوم تائبی بحث کرده و دگر روز این موضوع را، و من متعجب که چرا هیچ وقت جمله ای نمی شنوم که خانوم این را گفته اند، تا یک روز اوایل ترم که خانوم تائبی نظرم را در مورد داستان های ویرجینیا ولف پرسید، و طوری که انگار داستان ها را نخوانده اند، و خوب، مگر می شود آدم کلی ترم، درس های مهم دانشگاه فردوسی دستش باشد و مثلا: علامت روی دیوار ِ ویرجینیا ولف را نخوانده باشد، سر کلاس هم همین طور بود، صحبت ها را استادانه از زبان دانشجویان کشیدند بیرون و خوب، توی فاینال اثرش را می بینید ... می دانید، داستان این موضوع هم هست
.
.
.
از من نپرسیدند، کسانی توسط خانوم تائبی انتخاب شدند که از دید من مهم ترین کسانی بودند که باید نظرشان پرسیده می شد، خیلی ها مثل من صورت شان پرتره است که چی نظرشان می باشد، و من، چه کسی می داند چقدر روحم خرد می شود هر جلسه که سر کلاس داستان کوتاه می نشینم، احساس می کنم هر جلسه دارد از وزن م کم می شود، احساس خستگی وحشتناکی می کنم هر بار که داستانی تمام می شود، که ... هفته ی قبل ش بود که به گوته و فرشته می گفتم کلاس داستان کوتاه مثل یک شیرجه عمیق از یک جای بلند می ماند، می روی تا ته آب، بالا می آیی، نفسی عجولانه و دوباره پایین، پایین، بالا، بالا، و تمام نمی شود این کابوس گونه زندگی خسته مان
.
.
.
می دانی فرشته، این بار اگر بخواهیم سرباز های جمعه را تماشا کنیم، دستم را می گذارم روی بازویت، سر روی شانه ات و آرام می گویم به نقره نگاه نکن، مگر من اینجا نیستم، این جواب تمام آن چه می خواستی بدانی، می فهمی، می فهمی
.
.
.

سودارو
2004-10-22
چهار و سی و شش دقیقه صبح

October 20, 2004

چشم هایم را باز کردم و جایی رو در رو تصویر شکل گرفت، به خودم هنوز خسته ام، لطفا یک کم دیگه، نیم ساعت دیگه بخوابم تا وقت افطار بشه، و خودم به خودم گوش نمی کرد، که تشنه امه پاشو آب بخور، بلند شدم و نشستم به تماشای روزی که مرد، امروز
.
.
.
مگر قرار نبود؟ گفتی سی دی را برایم می آوری، و من نشستم به انتظار ماه هایی که پشت سر هم می دویدند، مگر نمی خواستیم . . . وقتی رونالد سی دی نارنجی رنگ را نشانم داد رد کردم که نه، نمی خواهم، و دلم داشت فریاد می زد که سیاوش
.
.
.
من تشنه مثل خورشید
بی سرزمین تر از باد
کولی تر از ترانه
بی پرده مثل فریاد
تنها تر از سکوتم
روشن تر از ستاره
.
.
.
پانزده بار از دیشب گوش کردم به آهنگ غم ناک سیاوش، که هنوز هم دوست دارم فکر کنم تو برایم آورده ای، که، فقط می توانستم آهنگ را از دست های فرشته بگیرم وقتی می بینم که پشت این اتاق محبوس سرد تو نیستی، فرشته یک سی دی برایم آورد از آهنگ های ایرانی و گوش کردم، به اولین اسم که دیوانه وار می خواستم، بی سرزمین تر از باد، وقتی سکوت هم مرگ شده است
.
.
.
صبح بلند شدم، سحری، یک کم آهنگ گوش کردم و بعد یک بار دیگر داستان مهمانان ملت را خواندم و رفتم دانشگاه، به قول رونالد کرکره های دانشگاه را کشیدم بالا و دوباره داستان را خواندم و نیم ساعت بعد جلوی کلاس، عقب و جلو رفتن، دویدن، فریاد کشیدن، زمزمه کردن، آرام گفتن، و . . . و تمام شد، بیان شفاهی داستان تا پایان ترم یعنی فقط کار کلاسی، داستان اصلی را گفتم، یک جور فاینال بود، با یک فانوس و یک کلت اسباب بازی و من و فرانک اوکانر عزیز و ایرلند و جنگ، چقدر از جنگ متنفریم
.
.
.
نشسته ام و دارم سیاوش قمیشی گوش می کنم، یک نگاهی به شعر های قدیمی ام انداختم، و ... و شب دارد می گذرد

خوش باشید

سودارو
2004-10-19
هشت و پنجاه و سه دقیقه شب

October 18, 2004

همه جایی سکوت مستور شده است بر احاطه های
، محو هاله های رنگ
. و میانه تصویر سبز رنگ آفرینش بود
، سر خم کرده
: نگاه می کردم رد پای ترک خورده ی میانه راه های قهوه ای را
. . . کجا
. و آسمان امتداد همه سکوت های دیگر است
، قطره ای می بارد
و راه حضور بارش های سرد ابر ها می شود
می ایستم، سر خم کرده
: و قطره اشکی میانه ی باران ها گم می شود
، صدا
، صدا
، صدایی هر شب آزارم می دهد، تصویر تو لبخند می زند
. و من ایستاده رو در روی، در تصویر آینه ای شلیک می کنم

. هیچ چیزی خرد نمی شود
. و دود، همچون هاله ای محو اطرافم را می پوشاند
، و من هنوز
: هنوز هم نفس های مسموم را در ریه هایم حبس می کنم
، تا به کی
، و قلب، قلب، قلب که آوایش را پرواز می کرد
، همه حضوری مرگ معنا شده است این روزها
، و من چقدر دوست دارم زیر باران قدم بزنم
میان هاله های سبز رنگ، که محو می خوانند: آفرینش
، و من در میانه هر لحظه مرگ را متولد می شوم
. میان هر لحظه که در تیک تاک ساعتی گم می شود


سودارو
2004-10-18
پنج و پنجاه و هشت دقیقه صبح
من نگاه می کنم و باور ندارم که روزگار گذشته است بر من و من نشسته ام و نگاه کنان و هنوز هم با دست های لرزان و صورت آرام که از مقابل ت می گذرد

باور ندارم، و خاطرات هجوم می آورند از لحظه های پر از باور گذشته و تمام وجود م می لرزد و روحم زجر می بیند در سکوتی که اطرافم را پر کرده و لبخند می زنم: که نه، هنوز شروع نشده، مگر نه آن همه اندوه سه سال بعد فوران کرد، و بد بخت من که نمی دانم چند روز گذشته از آن روز که نمی دانم در چه فصلی بود و من را گذاشت خرد شوم در تمام لحظه های کوتاهی که سرم را بلند می کنم و می بینم که هنوز هم تنها نشسته ام، محو در زمان هایی که مسخره اند، در خانه، میان یک جمع که نشسته ام دست ها ساکن بر روی پا، و یا در کلاسی که همه اطرافش را تلخی پر کرده برایم، از جاهایی که تحمل بودن در آن را ندارم دیگر، از پارک، از قدم زدن، از کافه توچال، و از حرم
.
.
.
با گوته چت می کردیم و صحبت این بود که عکس توی اورکات که عکس من نیست – عکس کار یک گرافیست رومانی ایی است که از سایت دوات گرفته ام – و من اینجا نشسته که چه بگویم، که می ترسم در عکس ها نباشم، که دیده نشوم
.
.
.
حالا اینجا نشسته ام با دست های تاریک در این فضای نیم روشن و چشم های بیمار و قلب با ضربان های نا منظم که
.
.
.

باید اذان گفته باشند؛ سومین روز ماه مبارک هم شروع شد – به روایتی چهارمین روز، مدت ها است خدا ماه مبارک ش را از مردم مسخره دریغ کرده است و نمی دانیم ما – و من نشسته ام اینجا

تنها

سودارو
2004-10-18
چهار و بیست و سه دقیقه صبح

دیروز از یک رابطه بی ناموسی بین ژوزفینا و کامپیوتر قدیمی مان که پیش دادشم شهرستان بود و حالا آمده است مشهد یک سری موسیقی ایرونی که در آن تمام جمع خرابات گرد هم آمده اند روی هارد است، الان هم دارم مریم دی جی گوش می کنم، فقط آهنگ اول ش را دوست دارم، بقیه اش ... نمی دانم


October 16, 2004

در اتاق حبس شده ام . . . می دانی، امروز صبح نشسته بودم و داشتم به نسیم فکر می کردم وقتی برگ های محو سبز رنگ درختان را تکان می داد و من که چشم دوخته بودم به تصویر رو به رو، روی نیمکتی در پارک و چشم هایم خسته نمی شد نگاه یگانه ات را . . . حالا حبس شده ام در اتاق و دیگر . . . مسیر دانشگاه و چند لحظه ای که در حیاط دانشگاه می مانم که نشد لبخند هایی که بر صورتت بود وقتی قهقهه می زدی، وقتی قدم زنان به تمام درختان می گفتیم سلام . . . وقتی
.
.
.
ماه رمضان را در سکوت شروع کردم، مبارک باشد
.
.
.
دیروز نشستم و آرشیو وب لاگ نیک آهنگ کوثر را بلعیدم، خوب می نویسد، چند جایی منفجر شدم از خنده، فقط حیف کوثر در یک روزنامه بنیاد گرا کار نکرده است، می دانید، اینکه آدم های روزنامه نگار معمولی چکاره اند جالب است و اینکه سیاستمداران اصلاح طلب مزخرف هم دارند هم حرفی نیست، ولی کسانی که خودشان را از خدا و از انسان برتر می بینند برای یک نفر که دوست دارد آدم ها را بهتر بشناسد نمونه های بهتری اند، دست آقای کوثر درد نکند، مخصوصا در تمام جاهایی که می گوید از اصلاح طلبان که خود در بند سنت ها گرفتارند، که مثلا اگر کاریکاتور انتقادی در بولتن مخصوص ریاست جمهوری باشد چه می شود، و از این جور حرف ها
.
.
.
منظورم از روزنامه های بنیاد گرا تمام روزنامه نگاران خارج از کشور، از آن دسته که فقط بلدند فحش بدهند تا القاعده ای های مقیم اینترنت تا روزنامه نگار انی است که شماره های روزنامه هاشان در سازمان ملل توسط عراق ارائه شده است که نگاه کنید، این ها ایرانی اند که هر روز ما را به این گونه تهدید کرده اند، نگاه کنید، ما آغاز گر جنگ نبوده ایم
.
.
.

چقدر سیاسی می نویسم این یک دو روز، و چقدر از سیاست بدم می آید، امیدوارم آدم شوم و بشینم سراغ نوشته های معمولی بدون خون و کثافت خودم

خوش باشید

سودارو
2004-10-16
پنج و سی و سه دقیقه صبح

راستی من چند وقتی است لینک های آرشیو م را نمی بینم، سورئال می گوید در متن اچ تی ام ال که هست، ولی ن ندارم، دیروز توی چت از رونالد خواستم چک کند، او هم نداشت، نمی دانم سانسور اینترنتی است یا که واقعاً نیستند، اگر شما هم لینک ها را ندارید لطفا بگویید یک فکری بکنم

October 15, 2004

چهارشنبه ظهر سوار اتوبوس گرما زده ی ظهر شدم تا مسیر دوازده کیلومتری تا دانشگاه را طی کنم، نشسته بودم روی یک صندلی و داشتم آفتاب می خوردم که دو نفر که پشت سرم نشسته بودند با بغل دستی ام شروع کردند به صحبت کردن. موضوع قتل های پاکدشت بود، یکی شان روزنامه خریده بود و نمی دانست جریان چیست، جوانک ی که کنار دست من نشسته بود اطلاعات کافی داشت و توضیح می داد که دو نفر بوده اند و یک نفر معروف به بیجه مسئول اصلی است و توی شهرک های اطراف تهران زندگی می کرده و بچه کارگر آجر پزی بوده و به حدود بیست، سی بچه تجاوز و بعد آن ها را کشته است

دیروز روزنامه شرق را خریدم – هر چند وقت یک بار روزنامه می گیرم که چشم هایم زبان فارسی یادشان نرود- و در صفحه اول عکس بیجه را دیدم، جوانک بیست و دو ساله که همین طوری می توانست صورت یک دانشجو ی مهندسی باشد و امروز منتظر حکم دادگاهش است، با پنج کلاس سواد

توی اتوبوس آن دو مرد که سنی هم ازشان گذشته بود شروع کردند به نفرین کردن بیجه که اگر پدر مادر دار بودی دیگر تجاوز کردی کشتن ت چه بود و نمی دانم دیگر چه، و من توی آفتاب تند ظهر مشهد نشسته بودم و داشتم حرص می خوردم

نمی خواهم از چیزی دفاع کنم، تجاوز به یک کودک – قابل توجه که مطابق اعلامیه جهانی حقوق کودک تمام انسان های زیر 18 سال کودک محسوب می شوند – معنای ش نابود کردن تمام زندگی آینده آن فرد است، می دانم، ولی چه خوب سر مقاله نویس شرق نوشته که اگر فقر نبود، اگر برنامه ریزی تفریحی وجود داشت، کودکان مقدس این سرزمین در میان خرابه ها رها نبودند برای بازی یا نمی دانم چه، و این جوان هم این گونه نبود که رها باشد که بتواند این کودکان رها را بیابد و تجاوز کند و خفه کن یا با سیانور به قتل برساند

شاید درد ناک ترین داستان، مال آن پسر 15 ساله ای است که از خانه اش فرار می کند چون پدرش آزارش می داده و گیر بیجه می افتد و وقتی سوزن سیانور در بدنش می شکند می پرسید چه شد، و بیجه اول می گوید این چیزی است که آرام ت می کند و بعد می گوید که سیانور است و جوان راضی می شود که تزریق انجام شود و سوزن این بار سینه را انتخاب می کند، چقدر ساده است به مرگ راضی شدن

نه بیجه که این کار ها را کرده، نه کودکان معصومی که نابود شدند – مطابق خبر رسمی شرق، بیجه به تجاوز و قتل هفده کودک پسر، دو زن و یک مرد 50 ساله اعتراف کرده است- و نه مادران ی که وحشتناک عکس را مقابل دیدگان خوانندگان شرق قرار می دادند، نه، هیچ کدام در ذهنم نخواهند ماند، فراموش می شوند چند وقت دیگر، ولی من نمی توانم، هیچ وقت نمی توانم فراموش کنم که قرار بود فرزندان این سرزمین سربازان امام زمان باشند، هیچ وقت نمی توانم فراموش کنم

سودارو
2004-10-15
پیشواز ماه مبارک رمضان در ایران
پنج و هفت دقیقه صبح
می دانم، بعد از ظهر دو تا کلاس دارم و کلی کار و هنوز برای کلاس های فردا صبح آماده نیستم و شب باید خودم را بکشم و خسته ام، دارم آهنگ های پاپ ملایم گوش می کنم. اول متن ی را که هودر نوشته بود خواندم که بعد از دستگیری های اخیر وب لاگ نویسان مثال زده بود که اگر او هم در ایران می بود مثل خیلی ها می نوشت که یک درد و کوفتی گرفته و وب لاگ ش را تعطیل می کرد و بعد هم می رفت و یک وب لاگ با نام مستعار در یک جای دیگر می گرفت – حتما با سرور خارج از کشور – و راحت می نوشت

بعد هم مقاله مسعود بهنود عزیز را خواندم با نام امید هم زندانی شد که پرداخته است به بازداشت امید معماریان روزنامه نگار و فعال اینترنتی که جدیداً بازداشت شده است

مقاله های بهنود را که می خوانم بند بند وجودم پاره می شود، خرد می کند آدم را کلمات انتخابی بهنود

من از همان اول که آمده ام اینجا با اسم خودم دارم می نویسم، اسم را بالای همین صفحه می بینید، سودارو هم نه فقط اسم هنری و اسم اینترنتی من که تمام هستی من است، نمی خواهم در موردش حرف بزنم که چرا این کلمه را انتخاب کرده ام، فقط می گویم هر چه بخواهم در آینده چاپ کنم با همین نام چاپ خواهم کرد

من یک هویت دارم و نمی خواهم تحت فشار آن را نابود کنم، می دانید، من امیدوارم این چند سال دیگری را هم که در ایران هستم به خوبی و در صلح بگذرد و با خیال راحت به خارج از کشور بروم

تا آن زمان . . . نمی دانم آینده چه خواهد بود، ولی خوب می دانم کسی را که مرده است نمی توانند بکشند

سودارو، سودارو می ماند

سودارو
2004-10-13
ده و سی سه دقیقه صبح


October 13, 2004

خواب خوبی نداشتم، چشم هایم را بستم و کلی خاطرات تمام ذهن ام را پر کردند، بیدار شدم و نشستم به گوش کردن به آهنگ های دوست داشتنی پاپ به زبان انگلیسی و ذهنم را گذاشتم در اختیار نت ها باشد، شاید آرام شوم

زمان گذشته است و حالا من مانده ام و کتاب های با خطوط ریز که چشم هایم را سرخ می کند و پر از اشک و لرزان، با پلک هایی که همیشه در آرزوی یک خواب طولانی اند و خواب هم آرامم نمی کند

زمان گذشته است و حالا تصویر ها هم واضح نیستند، میانه یک روز قشنگ شروع می شوند و جایی میانه ی اشکی فرو می ریزند و می مانم

می بینی . . . تصویر کهن هنوز هم مانده سر بر شانه ام اشک ریزان، که هنوز هم تصویر محو ت تمام وجودم را می لرزاند و قلب کوچک که هنوز هم در هم فشرده می شود
.
.
.

* * * *

مهمانان ملت داستان کوتاه متعلق به فرانک اوکانر را دارم آماده می کنم که هفته دیگر سه شنبه در کلاس بیان شفاهی داستان بازگو کنم، اوکانر را دوست دارم، قشنگ می نویسد و داستان هایش رگه های ضد جنگ دارد که من دوست می دارم

فقط حیف می خورم توی ماه مبارک رمضان، می خواستم یک شیشه دلستر مجاز به جای مشروب دستم بگیرم که حالا یا بی خیالش می شوم و یا خالی اش را محض نمونه در روی میز می گذارم، البته اگر بتوانم آن روز میز سر کلاس داشته باشم

نمی دانم، فقط دوست دارم قشنگ باشد، دلم تنگ شده است کمی انگلیسی حرف بزنم و ادا اطوار در بیاورم

* * * *

سکوت تنها و اتاق نیم تاریک و این بار هم من
سودارو
2004-10-12
نه و پانزده دقیقه شب

October 11, 2004

هنوز هم دارم می چرخم، در ماشین سبز رنگ که آرام دارد در میان خیابان های شب می گردد و میانه ی تمام ترافیک خشک شهر، و صدای آریان سه که دارد در ماشین پخش می شود و زیبا ترین تصویر که کنارم نشسته است و هنوز دارد بحث می کند، آرام انگشتان ش را لمس می کنم و لبخند می زند؛ با تمام وجود م احساس می کنم که چقدر خوشبختم و دارد می خندد
.
.
.
چقدر در مورد صلح می دانید؟ منظورم فاصله ی بین دو جنگ نیست، که تمام ارزش های زندگی است، در این مورد خواهم نوشت، ولی نه امشب. شنبه بعد ظهر را با گوته و پرستو و فرشته رفته بودیم کارگاه فرهنگ صلح از برنامه های موسسه ی پژوهشی کودکان دنیا در مشهد، که توسط سرکار خانوم واعظی مسئول گروه صلح موسسه که اتفاقا دختر خاله من هم هستند برگزار می شد. یک بعد از ظهر دوست داشتنی داشتیم و کلی لحظه های جالب، و بحث های معمولی و شیرینی های خوشمزه برای من تپلی شکمو
.
.
.
نشستم و امشب بالاخره فیلم بازی دیوید فینچر را دیدم، فیلم از اوایل تابستان در دستانم است و همان موقع سی دی اول را دیدم و ماند، اوایل پاییز دوباره فیلم را ریختم روی هارد و باز هم دو سی دی را با فاصله ی هفته ها تماشا کردم، فیلم را خیلی دوست ندارم، دلیل ندارد که آدم از تمام فیلم هایی که ارزش هنری دارند خوشش بیاید که، و من این فیلم خوش داستان را دوست ندارم، شاید چون صدای فیلم آرام بود و جمله ها را درست نمی فهمیدم
.
.
.
احتمال قوی اولین برنامه کانون شاعران و نویسندگان در دانشگاه در مورد عباس معروفی و دومین برنامه در مورد رابرت فراست برگزار خواهد شد. منتظر باشید، امیدوارم مثل برنامه های ترم قبل خوب برگزار بشود
.
.
.

سودارو
هنوز هم عاشق

2004-10-10
یازده و دو دقیقه شب ولرم مشهد

مهم، مهم، مهم: لطفا بعد ظهر ها بین ساعت دو تا پنج اصلا به من زنگ نزنید، توی خانه دارند بهم چپ چپ نگاه می کنند به خاطر این تلفن ها، متشکر

October 09, 2004

سردرد هر از چند گاهی به سراغم می آید و لحظات وحشتناکی برایم می سازد، نه برای ان که درد نمی گذارد آرام باشم، بلکه برای سکونی است که برایم به وجود می آورد، امروز از بعد از ظهر که بیدار شده ام سرم درد می کند و مسکن هم کمکی نکرد و الان گیجم، فقط توانستم کمی متن گوش کنم و موسیقی و همین

این یعنی وحشتناک برای من که کلی کار روی سرم ریخته و این چنین بی احساسم

* * * *

تمام ذهن ام پر شده است از فیلم آمادئوس، توی تمام وجود م رخنه کرده و آشفته ام می کند

اولین بار موسیقی را از یک دوست دوران دبیرستان فرا گرفتم، منظورم آموزش موسیقی نیست که دنیای بی پایان شناور موسیقی است، زمانی یک نفر دیگر را هم پیدا کردم که پیانو می دانست، آن دو را با هم آشنا کردم، الان یکی دارد در تهران موسیقی بین الملل با گرایش پیانو می خواند و دیگری دارد خودش را برای یک کنسرت پیانو آماده می کند

از همان زمان بود که متوجه شدم دنیای موسیقی دان ها چقدر متفاوت از ما نویسنده، شاعر ها است، آن ها بیش از حد حساس و مغرور اند، هر کدام دنیای حصار بسته شده ی خودشان را دارند، موسیقی برای شان مقدس است و اگر جرئت دارید موقع اجرای زنده شان حرف بزنید

آمادئوس هم بر پایه همین غرور بیش از حد موسیقی ساخته شده است، یعنی دو موسیقی دان برجسته که یکی به دیگری حسودی می کند، موزارت کسی است که در این حسادت نابود می شود و دیگری، با عذاب وجدان ش می ماند و دیگر هیچ

* * * *

چند روز پیش ابطحی معاون رئیس جمهور برای چندمین بار استعفا داد و این بار استعفایش را زود تر از آن که رئیس جمهور از سفر بر گردد در سایت ش گذاشت، به قول مسعود بهنود که در بی بی سی نوشت، ابطحی جزو آخرین وفاداران به اصلاحات بود که حالا کنار می رود و آن چه می ماند مردی است که دیگر کاملا تنها است، سفر بخیر آقای رئیس جمهور

مدت ها است همه می گویند و همه می بینند، اصلاحات درون حکومتی تمام شد و به نتیجه نرسیدیم

می دانید، من می ترسم
من از آینده می ترسم
من از همه جوان هایی که در تمام طول زندگی شان محدود شده اند و فقط شنیده اند نه می ترسم، من می ترسم از روزی که عقده ها بخواهند رها شوند، روزی که می تواند مانند دهه شصت باشد، می فهمید؟ فقط با یک فرق، اگر در دهه شصت کسی به خاطر رابطه نا مشروع با همسرش حد شرعی خورده – در واقع چون به مامور مزاحم اعتراض کرده که به آن ها چه کار دارد – من می توانم روزی را ببینم که کسی نتوانند در خیابان های این سرزمین با راحتی قدم بر دارد چون این کشور پر شده است از آدم هایی که نداشته اند و حالا همه چیزی را آزاد می بینند

ببخشید که من نمی توانم واضح تر بنویسم، می دانید که

سودارو
2004-10-08
ده و دو دقیقه نیم شب

دانشجو های محترم خیام منتظر دور جدید برنامه های کانون شاعران و نویسندگان ِ انجمن علمی خیام باشید



October 07, 2004

دویدن و هیچ وقت نرسیدن، نرسیدن به تصویری آرام از چشم های تو که دارد توی چشم هایم می خندد، راه های تو در توی شهری که خسته نمی شود، آهنگ هایی که تمام نمی شوند و کلاس های درس پر از سر های به رو به رو خیره و لحظه هایی که مانده ای درمانده و سکوت، سکوت و تنهایی
.
.
.
و الان، یعنی هجده دقیقه مانده به نیم شب و من خسته رو در روی ژوزفینا و کلماتی که مرتب اشتباه تایپ می شوند و ذهنی که دیگر کار کرد روزانه اش تمام شده ، زندگی، زندگی و شام های سرد و دویدن های بی پایان و حالا، حالا تنها زمانی است که مانده است، تنها زمانی در روز که می توانم بشینم اینجا و ببینم در دنیا چه خبر است و وب لاگ، وب لاگ قشنگ شیر کاکائویی که منتظر است و تمام کسانی که در حق من این لطف را دارند که به اینجا می آیند
.
.
.
امروز فقط برای یک جستجو در ادبیات انگلیسی آمدم به اینترنت و متن هایی که شب قبل ش در گیجی آماده کرده بودم را هم گذاشته بودم که منتشر شود. وقتی که آقای تمدن در وب لاگ بر ما چه گذشت از کسانی که فکر می کنند که خوب می نویسند و گمنام هستند خواست که خود را به ایشان معرفی کنند، همان جا من هم رفتم و گفتم که کی هستم و بعد هم خواندم که ایشان چه برنامه ای دارند و دیدم که وب لاگ ساده تر از آب به عنوان اولین وب لاگ معرفی شد. یک میل هم از آقای تمدن داشتم که چون فارسی میل ام تنظیم نیست نتوانسته بودم بخوانم، و امروز، امروز وارد صبحانه شدم و اسم خودم را دیدم، نمی توانم توصیف کنم، مهم نیست که من جزو پانزده تا وب لاگی شده ام که ایشان انتخاب کرده، مهم این است که یک نفر از آن سر دنیا می آید به وب لاگ یک جوانک مشهدی و آن را می پسندد، اینجا دیگر دوستان آشنا نیستند که دارند در مورد وب لاگ نظر می دهند، این بار یک غریبه است
.
.
.
مرسی آقای تمدن، متشکرم
.
.
.
فکر می کنم حالا زمانی است که کمی حرف بزنم. من یک روز کلاس نمی دانم چی را نرفتم و با گوته رفتیم کافی نت رو به روی دانشگاه و به من نشان داد که بلاگر چیست و من وب لاگر شدم، آن روز می دانستم برای چه آمده بودم، هنوز گیج بودم، تمام وجود م تنها بود، نمی دانم چند وقت، چون نمی توانم زمان را در خودم تطبیق بدهم و بفهمم چه روزی است و کجا هستم و یا این که دارم چه می کنم، فقط می دانم تمام وجود م کوفته بود، رو در روی آدم های پر ادعای بزرگ و خفته قرار گرفته بودم و تمام زندگی ام نابود شده بود، باید دوباره همه چیز را از نو می ساختم، از نفس کشیدن م تا دوستان تا آرشیو سی دی هام که دیگر نبود و تقریبا همه دست نوشته هام که نابود شده بود و روحی که . . . چند بار در همین وب لاگ نوشته ام که می خواهم از ایران بروم و هر بار دلیلی می آورم که همه بهانه ی پسر کوچکی است که خسته شده است از تماشای منظره هایی که وجود ندارند، آدم های ریا کاری که از چشم هاشان آتش می بارد، و سنت های مزخرفی که همه چیزی را در خود نابود می کنند
.
.
.
نشستم کنار گوته که وارد دنیای اینترنت شوم که فقط می خواستم هنوز هم مرتبط به تنها کسی باشم که می دانست
.
.
.
و امروز
.
.
.
امروز وب لاگ شده است یک نشانه برایم که هنوز زنده ام، شده است یک دفترچه که همه چیزی را می شود در آن نوشت و هر کسی می تواند آن را بخواند و هیچ آدم پر ادعای مسخره ای نمی تواند بسوزاند ش، جایی که احساس می کنم آزادم، هنوز دارم نفس می کشم، نفس می کشم و پیر نمی شوم
.
.
.
صبح که اسمم را دیدم نشستم و چند تا پست آخرم را خواندم که چه نوشته ام و دیدم چقدر کلمات تکراری در نوشته های اخیرم هست، ببخشید نثر این روز هایم تکراری شده است، همه اش مال کلاس های بی پایان و مطالب گسترده و جسمم است، با چشم های بیمار و ذهن آشفته، هنوز هم آشفته
.
.
.

همه چیز نه از رفیق بد و نه از زغال خوب و نه با یک دونه نوشمک، که همه از درون یک لحظه تنهایی بلند شد، با یک کیبورد و اتاقی برای خود

سودارو
2004-10-07
شش دقیقه بامداد


October 06, 2004

سکوت را دوست دارم
و تمام جذبه های مبهم فریاد کشیدن میان یک خیابان شلوغ
وقتی همه می دوند

لحظه ی تنهایی ست زندگی
با لبخندی میانه ی تمام هستی ات
همه چیزی که مانده
غریبه وار ایستاده
با سری کج و موهای آشفته ی میانه ی صورت و
نگاهی مسخره به امتداد حجم روزهای سرسری زندگی

آسمان پر شده از تصویرهای شلوغ ابرها و دود
و من پر شده ام از همه آه ها

وای که چقدر دویدن را دوست دارم

* * * *

آمادئوس، آمادئوس موزارت، یک فیلم به تمام معنا دیوانه، چقدر زیبا است، زیبا است، زیبا است این فیلم بلند
اگر خواستید به وب لاگ انگلیسی هم بروید، نمی دانم چرا، ولی بلاگ رولینگ آپ دیت بودن ش را نشان نمی دهد

سودارو

October 04, 2004

در فراسوی ِ مرز های ِ تن ام
تو را دوست می دارم
در آن دور دست ِ بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور ِ تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب ِ لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان ِ سفر
تا به هجوم ِ کرکس های پایان اش وا نهد
. . .

احمد شاملو – آیدا در آینه – مجموعه آثار
جلد اول – صفحه 500 – از شعر میعاد

خوانده ای لابد این شعر را، یا شنیده ای جایی در میان واژه ها انسان ی به پرواز در آمده است و در جایی میانه آبی ترین آسمان ها؛ می گذرد، می گذرد و هرگز فرو نمی نشیند پروازی را که پایانی متصور ش نیست
.
.
.
نخوانده ای که می نویسی به قرص های آرام بخش پناه برده ای، نفهمیده ای که وقتی نیست می هراسی و می لرزی، که کابوس می بینی و فریاد بر می آوری که دوستان ظاهرا نزدیک کجایند
.
.
.
نبوده ای در این وادی که وقتی معشوق می خواهد برود، می خواهد نباشد، دوست دارد آزار ت دهد، که . . . که این ها را دوست نداری؟ نبوده ای، نیستی، نمی تونی باشی وقتی تصورت فراتر از واژگان نمی رود

که دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
نه قدیمی می شود و نه فراموش
که هر راه جدیدی هم که باشد
همه دوستت دارم است
.
.
.
ندیده ای که اعتراض می کنی. باور کن
.
.
.

در فراسوی ِ مرز های تن ات تو را دوست می دارم

آینه ها و شب پره های ِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان ِ گشاده ی ِ پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه ِ آخرین را
در پرده ئی که می زنی مکرر کن

احمد شاملو – میعاد

سودارو
2004-10-03
یک و یازده دقیقه ظهر


f

از عصر نشسته ام و کتاب فرانی و زویی ِ سلینجر ِ عزیز را دستم گرفته ام و دارم دور خانه می چرخم و واژه ها را می بلعم، گور پدر فرانسه لعنتی و بخش های ادبیات قرون وسطی که مانده است با متن کامل حماسه باستان بیوولف که بخوانم و نمی دانم بقیه کارهایی که لیست شده اند، دوست دارم یک آهنگ ریتمیک شنگولی گوش کنم و دور و ورم تاریک باشد، در شب . . . چقدر خوابیدم این تعطیلی سه روزه را، و کتاب های قشنگ، کتاب های قشنگ رویایی ِ ناز

زن فرودگاه فرانکفورت ِ منیرو روانی پور را خواندم و اولین داستانش کافه چی دیوانه ام کرد، هر چند داستان های آخرش را دوست نداشتم، کتاب ارزشمندی است، مخصوصا خود داستان زن فرودگاه فرانکفورت

دارم روی داستان گربه زیر باران همینگوی کار می کنم که در روز پنجشنبه ای که می آید در کلاس داستان کوتاه بحث شود، چقدر این همینگوی خل و چل را دیوانه وار دوست دارم، مخصوصا وداع با اسلحه را که در ساعت هایی که ترم پیش باید فرانسه می خواندم دست گرفتم، کتاب کوچک با خطوط ریز را، حالا این داستان و هفته ی دیگر ش هم یک داستان دیگر از همینگوی، مبحث داستان کوتاه مثل کلاس های انشاء قشنگ است و دوست داشتنی

فارنهایت یازده سپتامبر کسل کننده را دیدم و فارست گامپ شاهکار که با تمام وجود من عبوس و اخمو را خنداند، نمی خواهم فارست گامپ را با نقد ادبی ضایع کنم، ولی خیلی با حال بود، تقریبا تمام فیلم دوست داشتنی نا ناز بود و از این جور حرف ها

وزیر راه را هم امروز مجلس هفتم از کابینه با اردنگی انداخت بیرون، مرده شور هر چی سیاسته
Hip Ha ho, and a bottle of Rom

برای بیان شفاهی داستان احتیاج به یک کلت دارم، و یک دسته ورق و یک سیگار، کلاه و کت مدل اوایل قرن بیستم در ایرلند و خوب، مشروب ش را سانسور می کنم، مسئله کلته، اگر از دوستان کسی دارد لطفا مرحمت کند، مرسی

سودی توچولوئه
2004-10-03
ده و سیزده دقیقه شب

October 01, 2004

چرا نماندم؟ از پله ها دویدم و خودم را رها کردم در انتظار لحظه هایی که دیگر نمی آیند، گذشته اند و . . . دلم تنگ شده است در انتظار سکوتی که دارد مرا در خودش غرق می کند، بی هیچ احساسی، ساکن، جایی میان لحظه ها، جایی که خودم هم نمی دانم

خسته می شوم از عبور
و از نرسیدن
و
.
.
.

دوست دارم شب ها تا نیمی از صبح گوش کنم به نوای آهنگ هایی که در گوشم فریاد بر آورده اند، از مادرن تاکینگ، برایان آدامز و نمی دانم، بک استریت بویز، که . . . سکوت را دوست دارم
می دانی
.
.
.
نمی دانی چند بار در هر لحظه فریاد ت می کنم که آرام می نشینی، نه، به رقص در می آیی آرام نشسته بر میانه صندلی سیاه رنگ روزهای زندگی، لبخندی بر لب و کیفی بر شانه و چشم هایی که می درخشند

و من
.
.
.

و من هنوز دارد می دود، جایی میانه ی لحظاتی که گذشته اند، جایی میانه شعر ها و داستان و کلاس های همیشه دوست داشتنی بی پایان، جایی میانه تنهایی
ایستاده در این احساس که چقدر دلت تنگ شده است برای گریستن
برای دویدن و قهقهه زدن
برای احساس داشتن
برای چشم هایت
برای دست هایت
برای لبانت که نفس هایم را با خود می برد
و
.
.
.

خواب م نمی برد، شب ها خواب م نمی برد و دیوانه می شوم روزها که چقدر خسته ام همیشه
و
.
.
.

می آیی اینجا، میان این لحظه بنشینی و من چشم هایم را ببندم و کی بورد خودش با ضربان تق تق بتازد و من احساست کنم که لبخند می زنی، که دستت آرام در دستم حلقه می زند، که
که دوستم داری
و من که چقدر دیوانه ات شده ام

زیر همه این بارش های بی پایان زندگی
خم شده در این احساس که
.
.
.


دوستت دارم

سودارو ی تووووووووووووو
2004-09-30
یازده و بیست و شش دقیقه شب

عید تان مبارک
نیمه شعبان