December 10, 2004

نمی دانم، توی اتاقم چرخ می زنم و دسته های کاغذ، کارت های الفبای انگلیسی و خرت و پرت های دیگر را جمع می کنم، شب است و خواهر زاده هایم اینجا بوده اند و یک جور میدان جنگ بی پایان

فکر می کنم که سرم چقدر درد می کند و سه تا موضوع توی ذهن ام بود که برای وب لاگ بنویسم و هنوز تایپ و تصحیح ترجمه تمام نشده و چهارشنبه زمان تحویل است و کی به فکر امتحان فنون و صناعات ادبی است و کنفرانس داستان کوتاه که هفته دیگر است و بعد فاینال ها و اینکه چقدر دلم می خواست یک رمان جدید سر بگیرم و وقت ندارم، باید صبر کنم تا امتحان های لعنتی بیایند و بروند

و می افتم توی رختخواب، و می خوابم و دوباره مسیر تو در توی خواب های بی معنی و بی پایانم، چشم هایم را که باز می کنم صبح شده است و هنوز بیدار نشده هزار تا چیز می دوند توی ذهن ام

هنوز احساس دیروز توی ذهن ام است، دیروز سر گردان و شلوغ، دانشگاه و بعد منتظر بودن و خواهرزاده و شوهر خواهر ات را پیدا کردن – شوهر خواهر ام توی همین دانشگاه خودمان تدریس می کند، البته برای معماری ها – و بعد دست خواهرزاده ات را بگیری و توی دانشگاه چرخ بزنی و به همه نشان اش بدهی و پز هم لابد – مثل آن دو روزی که خواهر زاده ام اکیدا گفت که بمانم تا سوار سرویس شود و بعد بروم و نگاه های دوستان اش به من، خیره لابد با لبخندی محو به این موجود عجیب غریب با موهایی که توی باد ولو اند – بعد بروید برای نذر مامان گوسفند قربانی کنید و نگاه های اندوهگین گوسفندها به تو که می دانند برای قتل آمده ای و دوست ات ندارند و می نشینند آرام به نشخوار کردن و هیچ

هیچ

بعد از ظهر هم بیدار شوی و دنباله ی همه چیز و دنباله ی فکر ها و خوب نخوابیده باشی و تمام قلب ات آشفته و ناآرام باشد و عصبی و بد خلق و صدای داد همه را در بیاوری

می خواستم بنویسم و خواهرزاده ها داشتند کارتون مورچه ها را نگاه می کردند

وقتی که تمام شد اینقدر خسته بودم که نمی توانستم تمرکز کنم

همین، همه اش در ذهن ام تلنبار شد، مثل همیشه

سودارو
2004-12-10
شش و دوازده دقیقه صبح