December 01, 2004

می گویی غم و چشم هایت را بر می گردانی و سرت را هم و انگار که ندیده باشی مان، می روی و هوا میان لباس قهوه ای ت موج می خورد، چشم هایم را به هم می فشارم تمام راه بازگشت که سرم را تکیه داده بودم به پنجره و بیرون را نگاه می کردم که مبادا اشکی فرو ریزد

مبادا

لابد می گویی بارها است هم را دیده ایم که دوان دوان لبخندی بر لب می گذریم عرض پیاده روی شلوغ را، نمی دانی، نمی دانی بارها میان خاطرات مرگ را تجربه کردم تا به امروز، تا امروز که میان باد و احساسی سرد که تمام رگ هایم را پر کرده بود موج های صورت آشفته اش را دیدم

امروز بعد از یک عمر

باور نمی کنی و نمی دانی که وقتی پرسید برای یک روز، که نمی دانستم چه ماهی است الان، که چه سالی، که چند وقت است تمام زندگی مثل یک آوار روی سرم فرو ریخت و خودم را پیدا کردم، تنها، میان تنهایی و هنوز هم مانده ام در انتهای آوار ها و نمی توانم نفس بکشم

نمی دانی

و سرت را بر گرداندی و لبانت را گزیدی و رفتی و باد میان لباس قهوه ای ات موج انداخت

همیشه میان تمام روزهای تنهایی مگر نمی گفتم که خودت بودی که بارها زمزمه کردی که هر چه بخواهد، و الان خواسته است دور باشد و نا پیدا و خبری نباشد و حتا نگوید که می رود، امروز تمام مدت میان هیجان ماشین ها می گذشتیم و میان چشم های قهوه ای ات نگاه می کردم و فکر می کردم هنوز هم همه چیز مثل قبل است، من و تو و زندگی، نیست، تمام این ماه ها مثل یک قطره اشک منحوس بود که دیوانه ام کرده بود، مگر نه این سوداروی تو نیست که نشست و مثل همیشه بوی تلخ تو را میان نفس هایش جاری کرد

مثل همیشه آرام نشست و مثل همیشه با هم بودیم و ... و هنوز هم دست هایت گرم بود

آمدیم و از خیابان دانشگاه آرزوی دیرین را عمل کردی، مدت ها، مدت ها، ماه ها بود که می خواستم سیاه مشق را داشته باشم، از همان روزی که شرط بستیم سیاه مشق را هدیه ی تولد برایم می خرد و نخرید، و تمام آرزو ها داغشان بر دلم ماند

تمام زندگی داغش بر دلم ماند

هنوز به هنر سرای دانشگاه نرسیده بودیم که فکر کردم که چشم هایم اشتباه می بیند صورت کوچکی که لبش را می گزد و سر بر می گرداند، آرام گفتی شناختی .... مگر می شد نشناخته باشم

حداقل می دانم سالم است و زنده اید، و هراسان نمی خواهد هر روزی که دستم بیاید روزنامه را باز کنم و میان تصویرهای تسلیت را نگاه کنم با قلبی که دیوانه وار می تپد، که زنده اند؟ هنوز زنده اند؟

هنوز زنده اید و هنوز هم نفس می کشم و هنوز هم باد که سوز بر دارد می توانم نفس بکشم
هنوز هم می توانم بنویسم

هنوز هم اینجایم، هنوز هم سودارو، هنوز هم
.
.
.

سودارو
2004-11-30
دوازده و سی و هفت دقیقه صبح