December 14, 2004

بیرون سرد ترین هوای ممکن داره قدم میزنه و می ره این ور و اون ور سلامی می کنه، دیروز وقتی ار خانه آمدم بیرون به سمت دانشگاه در حرکت، برف های درشت خوشگل توی هوا قل می خوردند به سمت ِ زمین و تا رسیدم به ایستگاه اتوبوس همه کاپشنم خیس ِ خیس بود – البته ضد آبه توش خودم داشتم می پختم

الان وقتی همه جا سرده و آدم ها توی رختخواباشون خواب های خوب می بینند فقط یک دانشجوی ِ خل و چل که کار ویرایش ترجمه اش مونده ممکنه که ساعت ِ چهار و نیم پاشه و زل بزنه به ورقه های کاغذ، فکر کنه که وقت ندارم، ترجمه که پرینت زده بشه و یک نگاهکی به اینترنت بندازم باید صبحانه بخورم و برم دانشگاه و تازه شانزده صفحه داستان مریم – ی رو دوبار بخوانید – مانده که بخوانی و زیر لب شر و ور بگی به این نویسنده های قرن بیستمی امریکا که می خوانند بگن سلام بیست خط در مورد روحیات ذهنی نویسنده خلاصه توضیح می دهند. بعد کلاس بینا شفاهی داستان که تمام شود باید فکر میان ترم پنجشنبه رو کرد که پنج روز خوندی تازه شده یک بار روزنامه ای از روی متن ها خواندن، ام. اچ. ابرامز هم که مثل بچه آدم ساده همه چیز رو توضیح نمی ده، می گذاره اول همه چیز خوب تو مغرت جا بیافته و صد تا مثال و دویستایی هم توصیح برای مطالعه بیشتر بکنه بعد بره مبحث بعد، نگاه به جزوه ات می کنی می بینی که استاد یک خط و نیم توضیح داده و همون حرف رو زده، لج ات می گیره هی

ببخشید این قدر هلوغ پلوغ وار نوشتم – واژه خواهر زاده ایه که به شلوغ پلوغ می گه – و غلط های املایی که فکر کنید چقدر کم وقت دارم. اینترنت هم که آدم رو معتاد می کنه، همین دیروز بود یک دوست پیغام داده بود در مورد مضرات رفیق بد و اولین نوشمک و این جور حرف ها

سودارو
2004-12-14
5:55
صبح کله سحر، آفتاب نزده توی مشهد اخموی خاکستری