December 22, 2004

What is your biggest worry in your life? Write about the topic in 100 words.

برگه ها را مدت ها است با خودم این سو و آن سو می برم. منتظر که بنویسم و تحویل دوستی دهم که که برای پروژه اش می خواهد. شنبه قرار بود بیاورم و امروز سه شنبه است . . . هنوز چشم هایم آزرده و سوزان است، بعد از یک روز و خورده ای که نشستم پشت کامپیوتر و خیره در خطوط برای کنفرانس پنجشنبه: تاریخچه ی داستان کوتاه، و همه اش صفحه را از نظر گذراندن، و خیره بودن در کلمات، و آخرش چشم هایم چنان سوزناک شد که هنوز هم خوب نشده است، هنوز که تازه پنج دقیقه هم نشده کامپیوتر را روشن کرده ام

هنوز

نمیدانم چه باید بنویسم؛ باید بنویسم که مثل تمام آدم ها از چیزهای ساده می ترسم، از نگرانی های روزمره همان طور که خانوم پیرزاد می نویسد در کتاب ها یش، نمی دانم

اول نمی دانستم یادداشت را باید برای پروژه ی یک دوست بنویسم، کاغذ را کسی به من داد و گفت برایم بنویس، من هم کاغذ را گرفتم و فکر کردم بزرگترین نگرانی ام در زندگی . . . چشم هایم را بستم و خواستم بنویسم: خودم

خواستم یک شعر را که چند روز قبلش نوشته بودم بیاورم، نمی دانم

حالا باید صد کلمه بنویسم، صد کلمه به زبان انگلیسی، شاید فقط پنج دقیقه وقتم را بگیرد، و بعد فراموش شود

نمی دانم چرا این قدر مردد مانده ام در نوشتن این خطوط ِ ساده
.
.
.

* * * *

تاریکی

در این چارچوب چنان افسرده ام که تصویر غریبه ی
هیچ درختی لبخند نمی شود بر لبان ام
اندوه، آزرده تن همیشه مسلول ِ همه روح های آشفته ام
که در باد ها می دوند، می دوند و در نقطه های هیچ محو می شوند
. بی هیچ گرمای ِ امیدی که بارها میان ضربان قلب های گذشته ام بود

در این چهار دیوار ِ سرد حبس شده ام
در میان صفحات منحوس ِ خطوط و اندوه ِ لبریز ِ
کلمات، آن چنان که اشک ها هم دیگر تیره گی صدایم را
پاک نمی کنند، وقتی که آرام زمزمه می شود بر
: لبم با صدای خش دار

دیگر بس است
دیگر بس است

و هنوز ثانیه ها صفر نشده، دوباره خورشید
بر شهر دیوانه طلوع می کند
و کلاغ ها و گربه ها از آدم ها می رمند
هراسان به هر نقطه ی دور دست
و شهر جان گرفته قهقهه می زند
افسوس بر لبانم از تمام شبی که آرام گذشت

دوباره در میان کلمات غرق می شوم تا شب فرا رسد
و پشت پنجره های یخ زده پناه بگیرم
. از انسانی که من ام
. از اندوه مرگ آسایی که من ام
. از همه سرمای جهان که دست هایم را گرم نمی کند

دست هایم می لرزد و صدایم و تنم
گوش فرا می دهم به آواز ِ مرگ در دور دست
و قهقهه های لبریز ِ شهر ِ مجنون
و چشم هایم را می بندم
ثانیه ها صفر می شوند و
.
.
.

سودارو – پنج دسامبر 2004

* * * *

سورئالیست عزیز زحمت کشیده تا قیافه ی این وب لاگ یک کم آرام تر شود. متشکرم. لینک ها را هم کمی تغییر می دهم، چند تایی لینک را می خواهم حذف کنم و چند تایی اضافه می شوند. البته اگر چشم هایم بگذارند

ضمنا احتمال قوی از امروز می توانید متن های مربوط به کنفرانس داستان کوتاهم را در وب لاگ انگلیسی ببینید، سعی می کنم امروز آن ها را در وب لاگ قرار دهم

سودارو
2004-12-22
دوازده و چهار دقیقه

انتخاب سایت و وب لاگ توسط گاردین، خواندنی است، به زبان انگلیسی

http://www.guardian.co.uk/online/story/0,3605,1374155,00.html