December 26, 2004



نوشته های دو ماه وب لاگ شیوا را خواندم، یعنی بهتر است بگویم سعی کردم که بخوانم. تا جایی که می توانستم خطوط را دنبال کنم، خواندم. دیروز نوشتم که می ترسم که به این وب لاگ لینک بدهم، گفتم که اگر تحمل هر چیزی را ندارید آن جا نروید. امروز می گویم که اگر تحمل هر چیزی را دارید بروید و آرشیو این وب لاگ را بخوانید، چند روزی وقت تان را خواهد گرفت، شاید گریه هم کردید. شاید کمی فکر کردید، شاید یادمان بیاید که من هم قرار بود آدم باشم. شیوا را نمی توانم درست بفهمم، توی وب لاگ ش خودش را بروز نمی دهد و همه چیزی را دارد بروز می دهد. درست است که تند روی هایش را قبول ندارم، اما زیبا می نویسد، واقعاً زیبا می نویسد. در اولین فرصت لینک وب لاگ شان را در قسمت لینک ها اضافه خواهم کرد

باز هم می گویم، اگر تحمل همه چیزی را دارید این وب لاگ را از دست ندهید، هر چند خیلی چیز هایش آزارتان بدهد، کمی خشونت برای جدا شدن از اوهام مان خوب است، باور کنید

* * * *

روز جمعه بود. قران را باز کردم و خواندم، جملات خوبی نبودند، خبر از یک فاجعه می دادند، یک بدبختی. چشم هایم را بستم. ظهر خانه ی خواهرم دعوت بودیم. فامیل های نیوزلندی ش هم بودند، کتابی را آورده بودند برای مهمانان و داشتند عکس های ایران را نشان شان می دادند. عکس های بم هم بود. یادم هست که سر ارگ بم صحبت هم کردیم. عصر که به خانه بازگشتیم بابا گفت که صبح بم زلزله شده است. گفت دو هزار نفر مرده اند. صبح وقتی صفحه اخبار فارسی سایت بی بی سی را باز کردم تیتر زده بود: بیست هزار کشته، بیست هزار زخمی در زلزله بم. وحشت کردم، تمام وجودم فرو ریخت. تمام روز کارم این بود که به تصاویر شبکه ی خبر خیره شوم. هیچ وقت یادم نمی رود وقتی که مجری شبکه خبر موقع گفتن آخرین آمار زلزله صدایش گرفت و نتوانست ادامه بدهد و اخبار برای چند ثانیه قطع شد. یادم نمی رود روزها که فقط مبهوت صفحات اینترنت را نگاه می کردم، برای عکس هایش و خبرهایش گریه کردم، مدت ها همه چیزی بم بود

امروز توی دانشگاه خرما و حلوا می دادند، برای سالگرد زلزله بم

برای بم هنوز ویرانه
برای بم ی که هنوز وجود ندارد

فکر می کنم که اگر همان قدرت زلزله ی بم در مشهد اتفاق بیافتد، طبق برآورد یک سازمان – نام نمی برم، بی بی سی باید اولین تیترش را بزند هفتصد هزار کشته. بعضی وقت ها فکر نکنم چقدر راحت ترم

* * * *

سال نوی میلادی دارد می آید، مبارک باشد، برای تمام مردم دنیا، با هر دین و نژاد و جنس و عقیده ای که هستید

* * * *

امروز داشتم کاغذ هایم را نگاه می کردم که دفتر آبی رنگ قدیمی ام را دیدم. شاید کسانی یادشان باشد سال اول دانشگاه دفتر را همیشه دستم می گرفتم و توش یادداشت می کردم. مدت ها بود توی وب لاگ شعر نیاورده بودم تا چند روز پیش. هنوز هم دوست دارم شعر هایی را منتشر کنم. امروز این شعر را از بین یادداشت های سال هشتاد و یک می آورم. از میان روزهایی که هنوز وقتی می خندیدم، واقعاً می خندیدم، روزهایی که هنوز می شد اشک ها تمام سطح صورتم را پر کنند. روزهای قشنگی که همه شان اندوه شده اند یک روزشان که باز گردد

بلور های آبی

، توهم
توهم این دیوارهای زنجیری
که چون لحظه های زجر آور سکون
. . . قلب را در چهار سنگ سرد شان می فشارند

سیاهی تمام این شب تاریک
و این اتاق تنها
با این رنگ سکوت، که اطراف جسم را
با نا امیدی می گردد

می گردد و چشم هایش از اشک های
فرو نغلتیده لبریز می شود

لبریز می شود و قلب را می فشارد
. . . در دست های تنهایی اش

می بینی ؟

رنگ سپیدی را در آبی دانه های بلورین
تسبیح
به میانه ی لبان من آورد

و در حضور رویای اش
چشمان خسته را، با تبسم های درد آلود
به انزوای پرنده گان برد

به معصومیت چشم های خسته
چشم های خسته و مضطرب

که در این شهر ناآرام
جز تلاطم سیل گونه ی دریایی سرد
هیچ بر گونه ندارد

. . . جز سرخی شرم

آسمان طعم اشک های غلتنده را دارد
و در این آبی بی پایانش
چه زود آدم را اسیر می سازد
. . . در این زیبایی بی تمنای ش

[
به بستر تنهایی های من قدم گذاشت
و در میان خطوط شعر هایم خودش را غرق کرد

من در نگاه هایش، رد ِ تبسمی چنان
درد آلود را یافتم

که معصومیت آسمان کوچک شد
و در قلبم جای گرفت

و در باران های نیم شبان
پشت دیوار های سکون و توهم

. . . بارید

[
تو آن مکرر ترین واژه ای
که بر لبان ت
رد تنهایی شکوه دارد

تو
تو
.
.
.

: و خستگی وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه می کند
خستگی ِ وصلی که به سان لحظه ی تسلیم، سفید است و شرم انگیز

سودارو
نهم بهمن 1381 – دو خط آخر مال شعری است از مرحوم احمد شاملو

* * * *

هنوز درست نمی دانم، ولی مثل اینکه می شود از اینجا کلی آهنگ گرفت، بخش فارسی هم دارد، امتحانش ضرری ندارد

http://www.danceage.com/

سودارو
2004-12-26
دوازده و بیست و هفت دقیقه نیم شب