December 17, 2004

روزی که شاملو مرد، من خبر را از شبکه فارسی ِ بی بی سی شنیدم، زمانی بود که تقریبا هر شب بی بی سی گوش می کردم، خبر را در اخبار گفت و بالافاصله بعد از خبرهای شامگاهی، ویژه برنامه ای را تا پایان 45 دقیقه برنامه شان پخش کرد، برای اولین بار صدای شاملو را می شنیدم

دهان ات را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم

شب ساعت یازده دوباره بی بی سی گوش کردم و دوباره ویژه برنامه را – خلاصه اش با بخش های جدید – پخش کرد و گوش کردم و روی کاغذ یک شعر برای شاملو نوشتم

هنوز درست نمی شناختم الف. بامداد را، دورا دور شنیده بودم نامش را و اسمش را هم و چند شعری که اینجا و آن جا خوانده بودم، تا وقتی که انتشارات نگاه و زمانه به صورت ِ مشترک اولین جلد مجموعه آثار شاملو را به بازار فرستادند، دفتر یکم: شعرها، کتاب را مدت ها دیدم و حصرت اش را داشتم تا آن روز که مثل همیشه حق انتخاب داشتم برای کادوی تولدم که همیشه خودم برای خودم می خرم به اسم خانواده، شاملو را خواستم، دیوان اشعارش را، بیست فروردین 1381 بود که کتاب توی دست هایم بود، خوب یادم هست آن روز

پیش دانشگاهی بودم، بعد از کلاس ها دست تو را گرفتم و آواره ی خیابان ها شدیم، رفتیم علامه، کویر و . . . نمی دانم، تمام کتاب فروشی های راسته ی راهنمایی و احمد آباد و دانشگاه را گشتیم، بیشتر شان تمام کرده بودند، روی نسخه ی کتابفروشی کویر چیزی مثل چایی ریخته شده بود، آخر سر از ترانه خریدیم و تو هم هنوز در سفرم . . . یادداشت ها و نامه های سهراب را برایم خریدی و بعد
.
.
.
کتاب را بستم امشب، دفتر یکم: شعر ها، کتاب را بو کردم، همیشه بوی کتاب ها را دوست داشته ام، کتاب بوی نمناک ویرانی می داد، چشم هایم را بستم و فکر کردم که چقدر این کتاب را دوست دارم، چقدر، برایم خاطره است برگ برگش، تمام مدتی که دست امید و امیر بود، تمام مدتی که دست ِ پرستو بود، تمام کتاب خاطره است، با اشک هایی که هنوز رد شان را می توانم روی صفحات کتاب پیدا کنم، با دست خط خودم دیگران، با
.
.
.
: و خستگی ی ِ وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه می کند
خستگی ی ِ وصل، که به سان ِ لحظه ی ِ تسلیم، سفید است و شرم انگیز
.
.
.
و من
جاودانه به صورت ِ دردی که زیر ِ پوست تو ست مسخ گشته ام
.
.
.
تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم در می یابم دیری ست که مرده ام
.
.
.
کتاب را بستم و هفده دفتر شعر شاملو را خوانده ام الان، هزار و خورده ای صفحه شعر، وقتی خریدم ش و آوردم خانه پدرم کتاب را باز کرد و چند خطی خواند و گفت که یعنی چه، و گفت جاهای خالی اش به درد حل کردن مسئله ی ریاضی می خورد، زهر خندی که هیچ وقت نمی توانم فراموشش کنم، شوهر خواهرم گفت کی این همه شعر را می خونه، حالا من خوانده ام

تمام این مدتی که این کتاب را می خواندم خاطره ها گذشت، از دوران پر شور اصلاحات پرت شدم به سکون مرگ آلود این روزها، به میان آهنگ های غم ناک؛ ایستادم و نگاه کردم که چگونه دست های منحوس زندگی تمام سقف هایم را یکی یکی از من گرفت و خردم کرد و انداخت به گوشه ای و یادم داد که از هیچ کسی هیچ وقت هیچ انتظاری نداشته باشم، یادم داد که فراموش کنم کی هستم، یادم داد که همیشه به آن روزی فکر کنم که تمام کابوس ها را ترک می کنم، از تمام این روزها بعد از این سال ها، از سال هشتاد و یک تا الان، میانه ی آخرین ماه ِ سال 2004 که باید جایی میان آذر هشتاد و سه باشد، تمام آن چه از من مانده، همین قلب کوچک دردناکم است و ضربان های نامتناسب که فکر می کنم به وقتی که بیست تا بیشتر بزند و من واقعا توی بیمارستان بستری شوم یا توی یک قبر . . . تمام آن چه برایم ماند بوی نمناک ویرانی بود که از کتاب حس می کردم، از تمام صفحات ش

از هزار و خورده ای صفحه شاملو

امشب می خواستم از کتاب شاملو بنویسم و از احساسم و . . . و نمی توانم
نمی توانم
فقط خاطره ها، خاطره ها ست که بزرگ می شود
خاطره ها
خاطره ها
.
.
.
انسان
به معبد ِ ستایش ِ خویش باز آمده است
انسان به معبد ِ ستایش ِ خویش
باز آمده است
راهب را دیگر
انگیزه ی ِ سفر نیست
راهب را دیگر
انگیزه ی سفری به سر نیست

* * * *

هر بار که کسی به من لینک می دهد حس شادی بخشی تمام وجودم را پر می کند، این احساس که یک نفر دیگر هم وجود داشتنم را قبول کرده است و من الان توی صفحه ی او هم هستم، مرسی خورشید خانوم که مرا به لیست لینک هایتان اضافه کرده اید

سودارو
2004-12-15
یازده و چهل و نه دقیقه شب

پیوست ها

مقاله ای در شرق چاپ شده است، حرف ساده ای برای آن ها که هنوز دیدار دانشجویان با رئیس جمهور را درک نکرده اند؛ روز دوشنبه خاتمی واقعی رو در روی دانشجویان واقعی نشست: خداحافظ آقای رئیس جمهور، اگر وقت کردید بخوانید، زیبا نوشته است آقای رضا خجسته رحیمی

http://www.sharghnewspaper.com/830925/html/polit.htm

وب لاگ سورمیلنا را پیدا کرده ام، قشنگ می نویسد، مخصوصا پست های داستان گونه اش را

http://soormelina.persianblog.com/

وب لاگ فانوس را می شناسید لابد، اوایل دوستش نداشتم، جدیدا بهتر می نویسند:

http://fanus.blogspot.com/

شنیده ام که سایت رفراندوم در ایران فیلتر شده است، خودم نرسیده ام بروم چک کنم، در هر صورت، از طریق میل هم می توانید بیانیه رفراندوم را امضا کنید

newsletter@60000000.com