December 19, 2004

برف، برف بازی، هوای سرد ِ دلچسب که تمام وجود ات را یخ می زند . . . برف های سپید که میان هوا پیچ و تاب می خورند و همه جا را از خود پر می کنند، صورتم تکیه داده ام را به پنجره و دارم برف ها را نگاه می کنم و چقدر سرد است هوا، توی اتاق پشت سرم ژوزفینا دارد برایم یک کلیپ از مارک آنتونی پخش می کند

صدایش را گوش می کنم و خیره در سرمای هوا
.
.
.
I have been in love and be alone
.
.
.
‘Cause I only feels alive
When I dream that night
Every moon that she made holds my heart
.
.
.
But now why I spent most of all my time
With anyone who made me feel the way she does
.
.
.
صبح بود و داشتم فکر می کردم که چرا، چرا این شکلی شده ام، داشتم به حرف هایش فکر می کردم، وقتی پرسید که این خستگی ات توی نوشته هایت هم هست، می توانم بپرسم چرا؟ و من نگاه کردم به حروف . . . می توانم بپرسم چرا، همیشه این دوست های ناشناس را دوست داشته ام، از وب لاگ پیش من می آیند وبا هم چت می کنیم و ناشناس، لازم نیست بدانی کی هست و کی بوده و چه شکلی است و عقیده اش چیست و هزار چرت و پرت دیگر، می توانی راحت حرف بزنی و دقیقه ها را خوش باشی

داشتیم با هم حرف می زدیم، سوالت را خواندم و خیره شدم به جایی میان خطوط، آرام تایپ کردم که باید بروم و خداحافظ و منتظر نشدم که جوابی بشنوم

چشم هایم خیره به برف ها خیره شدند در هوای سرد ِ صبح و نگاهم مبهوت جایی میان یک فضای دیگر، یک شخص، یک صورت . . . جایی میان یک خاطره

میان باد ها و سایه ها و موهایم که همه آشفته میان هوا جاری بودند

چرا خسته ام؟

آمده ام توی اتاق و دارم میان صفحات را می گردم، تمام صفحاتی که توی 45 دقیقه صبح از اینترنت گرفتم، می گردم و خطوط را می خوانم

آهنگ گوش می کنم

و به خاطره های جدید فکر می کنم

چرا خسته نباشم؟

هیچ وقت احساس کرده ای وقتی که تمام قفسه سینه ات سنگین شده است چقدر نفس کشیدن سخت است؟

سودارو
2004-12-18

از کسی که امروز 16 ساعت یک سره سر پا بوده چه انتظاری دارید، بنشنیم و لبخند بزنم وقتی تمام نفس هایم را لجن پوشانده، تمام روز را میان زندگی گشته ام و یک نفس روح وحشت زده را از این سو به آن سوی جاده ها دوانده ام، از خودم، از دیگران، از انسانی که من ام، برای چی خسته نباشم از همه چیزی
.
.
.