December 25, 2004

دوست ندارم اینجا رو . . . هرزه، در کوچه های شهر قدیس می شود، هرزه
.
.
.
نمی دانم تا کی . . . نمی دانم، چشم هایم را می بندم و سعی می کنم ذهن ام را آرام کنم، آهنگ گوش می کنم، سرم را توی کتاب های پر از خطوط ریز انگلیسی خفه می کنم، شونصد ساعت می شینم پشت کامپیوتر و همین جور می خوانم، از این وب لاگ به آن یکی، حساب می کنم در هفته دارم حداقل سیصد وب لاگ مختلف را می خوانم، فیلم نگاه می کنم، تروی را، رقصنده با گرگ را، نمی دانم، تمام فیلم هایی که صف کشیده اند تا تماشا شوند، خودم را مخفی می کنم، پشت نمی دانم، پشت تحسن های مکرر استاد هایم، از کنفرانس ها، از داستان ها، از این، از آن، خودم را رها می کنم در خطوط وب لاگ، که

که چی؟

تمام تلاشم را می کنم که یک آدم معمولی باشم، که بتونم مثل همه آدم ها بیشتر از نیم ساعت یک مهمانی را تحمل کنم، که بتوانم مثل بچه ی آدم یک مکالمه را تمام کنم، که بتوانم بیشتر از یک حس اندوهناک میان زندگی باشم. که فراموش کنم، فراموش کنم، تمام کابوس هایی را که هنوز هم سراغم می آید، هنوز هم از صدای تلفن و صدای زنگ در می هراسم، هنوز هم تک زنگ های تلفن تمام روحم را می خورد

هنوز هم

که

یلدا را از روزنامه ی شرق می فهمم که آمده است، کریسمس را از میل تبریکی که امروز داشتم، روزها را در بیخبری محض می گذرانم، چرا

چرا
چرا

به این سوال من جواب بده، چرا همه کسانی که از من دور اند مرا دوست دارند و هر که نزدیک ام می شود، چند ماه؟ شش ماه ی می تواند تحمل ام کند و بعد . . . بعد در یک حس تنفر از من فرو می رود

چرا؟

نمی دانم، نمی دانم و نگاه می کنم به خطوط که در فضای ورد گسترش می یابند و فکر می کنم که می خواستم یک میل به خورشید خانوم بزنم و تشکر کنم که با لینک شان حدود 500 نفر را روانه اینجا کرده اند و امروز وقتی گفتم سلام و هیچی نگفتی و قطع کردی مسنجر ات را، امروز همه چیز یادم رفت، می خواستم بگویم متشکرم، می خواستم . . . چه اهمیتی دارد، حالا دیگر چه چیزی هست که اهمیتی داشته باشد؟

.
.
.

. . . سکوت را مرور می کنی هنوز

دست ها را در جیب مشت می کنی و
چون آوار یک کوه فرو می ریزی: قدم هایت را
بلند می کنی و نگاه ات همچنان خیره در تصویر هایی
که نمی دانسته ام

سلام

و صدای آرام ت در سراسرها طنین انداز می شود
میان هیاهو و پاهای همیشه گذران و چهره های عجله های بی معنی
و زمین را خیره می مانی
می مانی هنوز
و ابرهای دلتنگی را، میان همه دوست دارنده های گوناگون دوره کننده در فضای منحوس روزهای
زندگانی
و من که همچون یک سایه محو می شوم
محو
گویی نبوده ام هیچ وقت
یعنی که هیچ وقت
هیچ وقت
.
.
.
و تصویر لبخند هنوز روی صورتت نقش می بندد
هنوز هم نگاهت مثل یک جویبار سرد میان دندان هایم
می لرزد، لبخند می زنی و مثل یک سیل شباهنگ میان تاریکی غرق می شوم

میانه ی دست هایت گََُُرد فراموشی می ریزی
میان لبان ات را می گذی، همچنان که نفس هایت را
اندوه
در میان قلب هایت غرق می کنی

فریاد نمی کشی

نه، فریاد نمی کشی
و سلام . . . دست هایت را مشت می کنی توی جیب های قهوه ای ات
و لبخند می زنی و
همیشه

همیشه

.
.
.

سودارو – یازده دسامبر 2004

* * * *

این وب لاگ یک جورایی جالب بود، نوشته های کوتاه و بعضی هاشان خواندنی

http://farady.blogspot.com/

این لینک را از صبحانه گرفتم- یعنی فکر می کنم از صبحانه گرفتم، این چیزها درست توی ذهنم نمی ماند، در هر صورت به زبان انگلیسی است و بهترین لینک های سال 2004 را معرفی می کند، راستی کریسمس هم مبارک

http://www.kottke.org/04/12/best-links-2004

گاردین در مورد وب لاگ های فارسی نوشته است، اگر حوصله داشتید بخوانید، حداقل برای تقویت زبان خوب است

http://www.guardian.co.uk/online/weblogs/story/0,14024,1377538,00.html

نیما راشدان را از گویا نیوز می شناسم، زبان تندش را دوست ندارم، ولی محتوای حرف هایش را می توانم قبول کنم. جوانی است که می خواست جوان باشد و مجبور شد سیاست مدار شود، مثل خیلی ها راه عوضی را تحمیلش کردند

http://rashedan.com/

این وب لاگ را بیشتر برای عکس های قشنگ ش پسندیدم، واقعیت ش هنوز خود وب لاگ را نخوانده ام

http://www.zistan.persianblog.com/

این وب لاگ را یک کم می ترسم که لینک دادم، از بس موجود نویسنده راحت هر چی از دهنش در می آید بار جماعت حاکم می کنه، ولی مدت ها بود که نوشته هایی این قدر طولانی را کامل نخوانده بودم – من کلا هیچ چی را کامل نمی خوانم، و مدت ها بود اینقدر نخندیده بودم سر نوشته های یک نفر، باید بروم آرشیوش را بگیرم بخوانم، با حال بود، ولی اگر تحمل هر چیزی را ندارید اینجا نروید، ولی اگر مثل من کتاب ی مثل تاریخ ادبیات انگلستان را بسته اید و نشسته اید اینجا، خواندن این متون گیج منگولیایی خیلی کیف می دهد، مخصوصا با آهنگ های ملایم بک استریت بویز، خدا وب لاگ صاحبان این آدرس را خیر دهاد

http://shima.blogspot.com/

کاکتوس تیلا را مدت ها است می خوانم و مدت ها است که می خواهم لینک ش را توی لینک ها بگذارم و همیشه فراموشم می شود و از این جور حرف ها. یک موجود ناناز مقیم ژاپن. خوش بگذرد

http://tilacacatus.blogspot.com/

سودارو
2004-12-24
هشت و چهل و سه شب