January 09, 2005

آهنگ ها را دوست ندارم. تمام شان را، روی دگمه را می فشارم تا عوض شوند، دوباره، دوباره. ذهنم خالی است. دوست دارم چشم هایم را ببندم و بتوانم آرام بخوابم. چشم هایم را می بندم و کابوس می بینم. سینوزیت شده است دردی خفه میان گلویم و وقت نکرده ام بروم دکتر. شاید فردا، شاید فردا و ساعت از یک شب هم گذشته است و فکر می کنم اگر می خواستم بخوابم هم راحت خوابم نمی برد

از صبح که قشنگی کلمات را میان حضورت وقتی با من چت می کردی . . . تمام روز میان چشم هایم بودی، تمام وقتی که نشسته بودم خیره در خطوط کتاب های ریز نقش انگلیسی، تمام مدتی که سعی می کردم بعد از ظهر خوابم ببرد، تمام مدتی که نشسته بودم و فکر می کردم گفته ای

.
.
.

تمام مدتی که صورت در هم فرو رفته ام داشت فیلم بیمار انگلیسی را می دید و قلبم در هم فرو رفته بود . . . می دانی، تمام جاده ها جایی میان تصویر های مغموم ِ عبور نقش خورشید میان برگ های مواج درخت های خاکستری تمام می شوند. تمام تصویر ها جایی تمام می شوند که فکرش را نکرده بودیم. ما همیشه فکر می کنیم که وقت داریم

نمی دانم، نمی دانم و نشسته ام به گوش کردن به آهنگی که صدایش را نمی شنوم، به صداهایی که فقط می خوانند، فقط می خوانند. غمگین نیستم، نه، نگران ام. نه، نگران هم نه، نشسته ام و دارم فکر می کنم که کاش می دانستی، کاش حقیقت را درباره ام می دانستی

کاش

احساس ت می کنم که میان نسیم خنک می کنی تمام سطح آتشین گونه هایم را
احساس ت می کنم رها شده ای میان نفس های آفتاب، جایی میان تمام جوانه های جنگل های پیر ِ قشنگ
جایی میان همه چیزی، دارم احساس ت می کنم، دستت را دراز می کنی و من چشم هایم را می بندم و میان نفس هایم حس ت می کنم، بوی غنچه های رز را می دهی این بار، خم می شوم و چشم هایم را می بندم و می خوابم

خوابی به عمق دنیا
تمام دنیا

چشم هایم را می بندم و فرو می روم
غرق می شوم

کاش هیچ وقت بیدار نشوم

* * * *

عبوری از درون شکوفه

از من گذشتی
و چون حضوری تنها
در پهنه ی باد رها شدی

آسمان
مثل یک حس عمیق، از مه
پر بود
و در لا به لای انگشتان ش، برف
به سپیدی آرامش، به زمین خسته و
نالان

می بارید

من از تو پر بودم
و تو
در نگاه های غمگین ات
تنها می ماندی

در شب
شب هایی که تا صبح، انتظار طلوع را
می کشید

تو از من می خواندی
و من در نگاه هایم تنها بودم

گذشتی
و خیابان خاکستری پشت سرت مبهوت
ایستاد

نگاه کن: تمام
لحظه ها، چون آواری بر جسم فرو
می ریزند

چرا ایستاده ای مردد؟

دانه دانه اشک هایم تو را انتظار
می کشند

که باز می گردی
دستت را دراز می کنی

و من

.
.
.

من با چشم هایم انتظار می کشم
و خیابان
از یک حس سپید پوش می شود

شعر را در سال هشتاد و یک نوشته بودم، با احساسی برای تو باز نویسی اش کردم

سودارو
2005-01-09
یک و سی و یک دقیقه شب