January 12, 2005

نشسته ام توی اتاق و ذهن ام آرامشی ندارد که بخواهم بنویسم. نشسته ام و دارم آهنگ های ملایم پاپ گوش می کنم، چراغ را خاموش کرده ام و یک کم از یک فیلم سبک را تماشا کردم – پسر ها و دختر ها، تو مایه های امرکین پای – صبح برف باریده بود و هوا سرد بود در مشهد. الان را نمی دانم بیرون چه خبر است، نه صدایی می شنوم و نه حسی دارم، درونم هنوز تب ناک است، هنوز به خودم زحمت نداده ام بروم دکتر و اصلا حوصله اش را ندارم. صبح بابا گیر داد که برو فلان کار را بکن و رفتم بیرون و مسیرم به دانشگاه هم رسید، دانشگاه به هم ریخته، استاد ها داشتند آخرین کلاس ها را برگزار می کردند – تمام کلاس های ما هفته ی پیش تمام شده است

از برگشتن رفتم کتابفروشی علامه و یک کتاب خریدم. جنگ آخر الزمان، اثر ماریو بارگوش یوسا، ترجمه عبدالله کوثری، طفلک فقط نهصد و خورده ای صفحه دارد. گذاشته ام ش توی کتابخانه ی فلزی و فقط نگاه ش می کنم. امتحان ها که تمام شود خواهم بلعیدش

حوصله ام سر رفته است. اگر بتوانم فردا زبان شناسی را تمام می کنم و می روم سر یک درس دیگر، حوصله ام واقعا سر رقته است

من کلا همین جوری درس می خوانم. اول ترم مثل سگ، وسط هاش مثل خر، و آخر هاش که می شه می زنم به در بی خیالی و همیشه همین باعث می شه گند بزنم توی معدلم، بر عکس همه ی عالم و آدم. چند روزی پیش یک ی از دوستان کمکی می خواست در مورد درس متون نثر ساده، همه چیز را حفظ بودم هنوز، فکر کردم پس من چه جوری این درس را شده ام پانزده و نیم، یادم آمد موقع امتحان داشتم فکر می کردم و ذهنم آشفته بود و اصلا حواسم نبود چی دارم می نویسم

سه چهار سالی پیش یک روز وفات بود و من داشتم توی اتاق با واکمن و هدفون کلایدرمن گوش می کردم، بابا کلی سرم داد و هوار کرد که یعنی چه روز وفا داری آهنگ گوش می کنی، امروز وفات امام جواد (ع) بود، و من نشسته بودم توی اتاق و بلند گو های کامپیوتر روشن بود و داشتم آهنگ گوش می کردم و هیچ کس چیزی به هم نگفت. موسیقی برایم شادی آور نیست که بخواهم کنارش بگذارم. صدا ها را پر می کند برایم که برای چند لحظه ای به آرامش برسم. نمی دانم من خیلی عوض شده ام و یا دیگران، یا چون توی خانه تقریبا کسی نمی تواند به من بگوید بالای چشم ات ابرو است – خیلی اخلاق سگی ای دارم، مخصوصا اگر چیزی، مثلا یک داستان بخوانم که کسی چیزی بگوید که به تمام معنا سنگ روی یخ می کنم ش، متنفر ام وقتی کاری می کنم کسی ذهن ام را از کار ام جدا کند

نمی دانم. نشسته ام و چراغ اتاق خاموش است و در نور مانیتور می نویسم و آهنگ های ملایم گوش می کنم و فیلم نگاه می کنم و فکر می کنم شاید فردا بتوانم زبان شناسی را تمام کنم

توی کامنت ی که در وب لاگ ترزا گذاشته بودم نوشتم که شاید امروز در مورد واژه آزادی بنویسم. کسل ام، ببخشید اصلا تمرکز نوشتن در این موارد را ندارم، هر چند ذهن ام پر از موضوع است

* * * *

وب لاگ حنیف مزروعی

http://hanif.blogfa.com/

اینجا نوشته است شبنم طلوعی ممنوع شده است از کار در ایران و مجبور به ترک ایران گشته است، هنوز خبر را در جایی دیگر نخوانده ام، اگر واقعیت داشته باشد به تمام معنا دردناک است

http://www.pouya.org/khabar_farsi/05011001.htm

گفتگو با مایکل کانینگهام، نویسنده ی رمان معروف ساعت ها، بر اساس خانوم دالووی ِ ویرجینیا وولف عزیز، که فیلم مشهور و یک شاهکار هنری، ساعت ها بر اساس آن ساخته شده است

http://www.sharghnewspaper.com/831022/html/litera.htm

این صفحه را پیدا کرده ام، مفید است برای دانشجویان ادبیات انگلیسی

http://www.todayinliterature.com/index.asp
سودارو
2005-01-12
یک و بیست و دو دقیقه صبح