January 16, 2005

ساعت حول و حوش بیست دقیقه به یازده صبحه و حالم خیلی مزخرفه، نزدیکه بالا بیارم، نه فقط تمام چیز هایی که توی معده ام انباشته شده است، که تمام کتاب نورتن را هم روش. تمام کسانی که گذر شان دور و بر یک دانشکده ی ادبیات انگلیسی افتاده باشد با قیافه ی نورتن آشنا هستند

The Norton Anthology of English Literature

نسخه ی افست که در ایران استفاده می شود، سه جلد دارد و امروز قرار است ساعت دو جلد اول – تا حدود صفحه ی هشتصد را امتحان بدهیم – امتحان ش هر جوری می تواند باشد، تمام بچه ها حدس می زنند ساده باشد، ولی اگر آقای رمضانی حال کند می توانند تمام مان را از یک کنار ضربه فنی کند، آن هم برای یک درس چهار واحدی. دیشب تا ساعت دو و نیم داشتم می خواندم – و برای همین ان نشدم – و امروز هم از صبح تا الان دارم سگ می زنم

دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم اینقدر خسته بودم – شبش تا چهار و نیم بیدار بودم – که باز هم خوابیدم و نه و نیم که بیدار شدم سرم درد می کرد. اول نمی دانستم چیست، نوع سر درد را می گویم، نمی دانستم چه مسکن ی باید بخورم و هیچی نخوردم، نزدیک دو بعد ظهر به میگرن شبیه شد و خوابیدم، بیدار که شدم نمی توانستم تکان بخورم، دراز کشیده بودم و عذاب می کشیدم، می نشستم و حالم به هم می خورد، راه می رفتم دلم می خواست داد بزنم: سر درد را شناخته بودم، سینوزیت ی خالص، یک استامینوفن خوردم و یک ربع بعد سر درد کم تر شد و توانستم دوباره بخوابم. امروز از صبح هنوز سر درد م و حالم واقعاً مزخرف شده است

بیشتر از آن که بیماری باشد عصبی است حالم، وقتی توی یک هفته هم سیر بخوانم و هم زبان شناسی و هم واژگان ادبی، همین می شود که الان شده است

باید یک کم نفس بکشم، نماز و ناهار و دانشگاه و امیدوار باشم که امتحان م ساده باشد

امیدوارم

فعلا

* * * *

یک ساعت و پنج دقیقه نوشتم. وقتی که آخرین سوال را هم جواب دادم، عینک م را برداشتم، چشم هایم را بستم و دست هایم را آرام روی چم هایم فشردم، تمام شده بود، چقدر آرام بودم، فهمیدم که دیگر سرم درد نمی کنند. چشم هایم را بعد از حدود سی ثانیه باز کردم و شروع کردم به خواندن آنچه نوشته بودم، خط اول را که خواندم دیدم که دیگر آن قدر انرژی ندارم که بخواهم ادامه دهم، برگه ها را به آقای رمضانی دادم و رفتم کاپشنم را بردارم، گفتم خسته نباشید و آمدم بیرون، تمام شده بود، حدود بیست تا تست بود که سریع همه را زدم، بعد نه سوال بود که شش تای آن را باید جواب می دادیم، چهار صفحه با خط خرچنگ قورباغه ام نوشتم، و چهار بخش از چهار شعر که سه تایش را باید انتخاب می کردیم و در موردش می نوشتیم، آن هم شد دو صفحه، یعنی شش صفحه دست نویس و دو صفحه هم تست، وقتی آمدم بیرون از جلسه فقط می دانستم که تمام شده است، می توانستم نفس بکشم

اولین امتحان را دادم، دوشنبه باید دوباره بروم، چهار و نیم و تا شش و نیم بعد از ظهر و این بار زبان شناسی ِ دو با آقای بوری است و از الان می دانم که بیشتر ش تست است و باید سر تا پای فصل ها را بریزم توی ملاج

* * * *

قبل از امتحان بود که توی اتاق بودم، دیگر نمی توانستم بخوانم، ژوزفینا روشن بود و بالاخره تصمیم گرفتم و برایان آدامز را گذاشتم و شروع کردم به تنهایی رقصیدن، فکر کردم من چقدر والس دوست دارم و یک قدم ش را هم بلد نیستم و اگر هم بخواهم یاد بگیرم، با کی می خواهم برقصم، و کجا؟ آهنگ خیلی قشنگ کریسمس ش را داشتم گوش می کردم که رونالد زنگ زد چند تا سوال توچولو داشت، نیم ساعت ی داشتم ور می زدم برایش

امروز به یکی از فواید وب لاگ پی بردم، یکی از دوست هام از توی وب لاگ فهمیده بوده که ساعت امتحان را اشتباه یادداشت کرده بوده، فکر کن برای یک درس چهار واحدی ساعت بعدی بیایی دانشگاه، من که توان تجسم کردن ش را ندارم، به قول آقای ابرامز یک جوری دچار اپیفمی شدم – حوصله ندارم بگم فارسی اش چی می شه، خوابم می آید، فقط مربوط به آثار جیمز جویس می شه و آخر هاش که آدم های داستان یک دفعه با واقعیت رو به رو می شوند و مبهوت

* * * *

این مقاله را بی بی سی چاپ کرده است: به سر عقل آمدن فقه شیعی، بعضی از موارد ی را که مطرح می کند از درک من خارج بود، ولی در کل مقاله ی جالبی است

http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2005/01/050113_mj-qabel-new-approach.shtml

فکر نمی کنم حوصله داشته باشم بیدار بمانم تا زمانی که خطوط آرام باشد و بتوانم کانکت شوم، فعلا، شب خوش

سودارو
2005-01-15
یازده و سی و یک دقیقه شب