January 26, 2005

چرا برادرم نمی توانست آهنگ های لینکینگ پارک را بفهمد؟

تصاویر ساده بودند. دختری که دارد رنج می برد. پسری که دارد فریاد می زند. همه چیز دارد در هم فرو می ریزد. یک جوری مثل زندگی. چرا نمی توانست درک کند؟

امروز سه شنبه بود. از دیروز بعد از ظهر تا امروز بعد از ظهر تلفن نداشتیم. مثل اینکه خطوط منطقه ی سلمان فارسی قطع بود و مال ما هم، نه اینترنت، نه میل، نه چت، نه وب لاگ، تلفن که نداشته باشی زنده نیستی، مثلا نشسته ام به خواندن فرانسه، هه، این امتحان آخری هم شده است یک حس مثل بعد از ظهر های جمعه، دوست ش نداری، دلت می خواهد زود تر بگذرد، دوست داری بنشینی و چایی تلخ بخوری و آهنگ های تند توی تاریکی گوش کنی و راه بروی و فکر کنی و مشت هایت را بکوبی به میان هوا و گریه ات بگیرد

امروز همه اش در تصاویر در هم ریخته ی سی دی هایی که دستم هست گذشت. امروز همه اش در هم ریخته و شلوغ گذشت. تمام امروز در یک سر درد محو گذشت، چیزی انگار در عبور لحظه ها سیال . . . به تصویر های مغشوش زندگی نگاه می کردم. دیشب خل بود، نشسته بودم و تا نیمی از شب پرتقال کوکی نگاه می کردم و بعدش سیاوش گوش کردم و باز هم گریه ام گرفت و به هم ریخته بودم و چقدر فیلم کوبریک قشنگ بود و من چقدر تصویر های مغشوش و در هم ریخته ای را که از زندگی نشانم می داد دوست داشتم. همه چیز مثل شعر های فروغ قشنگ بود، همه چیز محو بود، همه چیزی در تصویر ی از دروغ پوشیده بود، سکس، مستی، فریاد، آشفتگی، ما چقدر دیوانه ایم که باور کرده ایم انسانیم

I am nervous

Serious
Rhythm

میان آهنگ های جدید توی هارد می گردم و آرام نمی شوم، نمی دانم دنبال چی می گردم، توی هارد پر شده است از فیلم برای روز های بعد از امتحان، توی کمد کتاب ها را گذاشته ام، برنامه های بیرونم را دارم ردیف می کنم و آرام نمی شوم. دیشب داشتم فکر می کردم که چرا دارم ادامه می دهم؟ فکر کردم و به خودم جواب دادم که اگر لازم بود بمیرم مرده بودم، وقتی زنده ام یعنی دلیلی دارد

من حالم خوب است. کسی بی خودی نگرانم نشود. فقط خیلی فکرم پر شده است، باید یک جوری خودم را تخلیه کنم و راه اش را پیدا نمی کنم. دارم نفس نفس می زنم، همین. ورد را باز می کنم و همین جوری می نویسم

همین، فقط همین

سودارو
2005-01-25
ده و بیست و نه دقیق شب