January 18, 2005

هر چی به خودم می گم خره، امروز امتحان داری عین خیالم نیست، ایستادم یک گوشه ی اتاق و دارم با آهنگی که گوش می کنم تکرار می کنم

It isn’t magical?

الان چهارده دقیقه از ساعت دوازده گذشته و چند دقیقه دیگر ناهار می خورم و می روم دانشگاه، می دانم زود است، ولی اگر همین جوری خانه بمانم ممکن است بگیرم بخوابم و ساعت ده شب از خواب بیدار شوم، خدا را چی دیدی

الان هم اصلاح کردم، نماز خوانده ام، نشسته ام چند دقیقه ای بنویسم قبل از رفتن برای امتحان زبان شناسی دو، با آقای بوری

امروز به جز امتحان آقای بوری، تمام کسانی که تنظیم را برداشته بودند کاملا تنظیم خواهند شد و پیچ و مهره ها سفت و خدا را شکر از عظمت ات و از این جور حرف ها – یعنی تنظیم شده اند، چون امتحان تنظیم خانواده صبح بوده است، بروم ببینم بچه ها چی کار کرده اند، من که ترم سوم دادم پیچ ها را سفت کردند رفت

الان دوشنبه است

* * * *

چشم هایم را باز می کنم و می بینم هنوز تمام سرم پر از هیاهوی دیروز عصر است. هنوز خسته ام، هنوز هم دلم می خواهد بگیرم بخوابم و خواب نبینم، نه مثل دیشب که همه اش داشتم خواب می دیدم و از این طرف به آن طرف می دویدم . . . ولی در کل آرامم، نمی دانم چند ساعت خوابیدم، فقط می دانم وقتی رسیدم خانه چشم هایم می سوخت و پیشانیم تیر می کشید و سرم درد می کرد، توی راه به رونالد می گفتم برای این امتحان ها تا حالا یک بسته استامینوفن مصرف کرده ام، آخه دیروز ش تا شروع کرده بودم به خواندن کلیات زبان شناسی باز سرم درد گرفت در مقابل خطوط ریز کتاب . . . . و بیشتر ش سردرد عصبی

می دانم

دیروز نزدیک یک و نیم بود که اتوبوس چهارده رسید جلو مجتمع قدیر، تنها نشسته بودم و داشتم بیرون را نگاه می کردم، خط چهارده می رود تمام شهرک کوشش را دور می زند و بعد ایستگاه آخرش نزدیک دانشگاه است. شنیدم کسی صدا می زند آقای رضیئی پیاده شوید، بر گشتم و دیدم پری کنار در ایستاده است، پیاده شدم و قدم زنان به سمت دانشگاه رفتیم، پنج دقیقه ای راه بود و کلی حرف زدیم و سه تا اتوبوس هم از کنار مان رد شد، یکی از بچه ها توی اتوبوس برایمان دست تکان داد و رفت به سمت دانشگاه

رسیدیم به دانشگاه فقط همین قدر رفتم توی کتابخانه که رونالد را ببینم، گفت امتحان تنظیم صبح به رحمت خدایی چنان وحشتناک بوده است که پیچ ها بیشتر وا رفته اند تا صفت شوند، آمدم بیرون و رفتم دفتر انجمن انجمن، دیدم دفتر انجمن اسلامی بچه های ترجمه نشسته اند به کلیات زبان شناسی خر زدن – این دور هم درس خواندن را کلاس ما باب کرد بین بچه های زبان، حالا مترجمی ها هم دارند فکر می کنند چقدر مفید است، خوب واقعاً هم هست - نیم ساعتی نگذشته بود که من و پری و دو تا دیگر از بچه ها نشسته بودیم به کلیات خواندن، تا ساعت چهار پنج فصلی را کار کردیم، یعنی بیشتر ش من ور زدم، نتیجه اش این که وقتی ساعت چهار و خورده ای بود و بیست دقیقه ای تا امتحان وقت داشتیم مثل سگ خوابم می آمد

بردن مان مرغ داری امتحان بدهیم – سالن آمفی تئاتر دانشگاه معماری که عین مرغ داری ساخته شده، مخصوصا سقف اش که هنوز کامل نیست – یک کلاس ادبیات و نمی دانم یکی یا بیشتر کلاس مترجمی، سه چهار تا ناظر و عین کنکور، من شماره ی 155 بودم، نشستم و یک ربعی گفتیم و خندیدیم و شایعه پخش کردیم – دو جور برگه است، نه سه جور ه می گن، تقلب ها را غلاف کنید – بعد هم آقای بوری دستور العمل را گفتند، شصت و پنج تا تست در هشتاد دقیقه، مامان، من همین جوری هم چشم هام داشت از حدقه در می آمد، پنج برگ برگه ی سوال، و پاسخ نامه را هم متصل کرده بودند به صفحه ی اول و با تاکید که جدای ش نکنید، حالا هی برگه ها را شش بار بچرخان که بتوانی جواب بدهی، من هم که چشم هام داشت شیپور می زد و نور سالن هم که به به، این قدر توپ بود که من شونصد جور نشستم تا یک ذره نور به برگه م برسد، این قدر خسته بودم که فقط یک سوم سوال ها را دوباره چک کردم، قرار بود اگر سوالی اشکال دارد آخرین صفحه که سفید است بنویسد، پنج سوال را می خواستم به نقد بکشانم که دیدم اصلا انرژی ندارم، برگه را دادم و آمدم بیرون، امیدوارم خوب داده باشم، سوال ها خوب بود، ولی مثل تراکتور همین جور هی جواب دادم تا تمام شد

بیرون، خارج از دانشکده ی معماری، دانشگاه نیمه تاریک بود و خلوت، هوا یخ بود و تمام صورتت یک دفعه آرام می شد، چقدر من این هوا را دوست دارم، چرا آسمان ش این قدر کم ستاره داشت؟

فردا چهار شنبه است، دو تا چهار امتحان داستان کوتاه دارم، با خانوم تائبی

سودارو
2005-01-18
شش و چهل و چهار دقیقه صبح

آقای امیری رفته بود رو سن سالن نشسته بود، پاها را انداخته بود روی هم و داشت ما بد بخت ها را با شونصد صفحه برگه سوال تماشا می کرد، کم مانده بود تخمه هم بشکنند، یک بار هم برای موضوع ناموس ی تقلب یک بار دست شان را محکم به هم کوبیدند، که من از جایم پریدم و دو سه تا سوال هم پریدن تو بغل هم از ترس

* * * *

این کاریکاتور را دیده اید چقدر با حال است؟ کلی خوشمان آمد

http://www.haditoons.com/galleryfull.php?id=110
اگر حوصله ی مطالب مذهبی فلسفی را دارید و اینترنت تان این سایت را فیلتر نیست این مقاله ی آقای قابل را بخوانید، به جای من هم بخوانید، چون هنوز نرسیده ام بخوانم، حس م می گوید مقاله ی مهم ی است

http://think.iran-emrooz.de/more.php?id=P10342_0_12_0