January 10, 2005

در وب لاگ حسین درخشان خوانده ام که دوشنبه – امروز لابد منظور شان بوده است – قرار است تعدادی از وب لاگ نویسان نامه ای سر گشاده خطاب به دادستان تهران را در وب لاگ های شان منتشر کنند. حسین پیشنهاد داده است که هر کس به قلم و سلیقه ی خود ش متنی را در وب لاگ ش منتشر کند

امروز به این موضوع چند باری فکر کردم. واقعیت را بگویم، دادستان تهران را در سطحی نمی دانم که بخواهم خطاب به او چیزی بنویسم. فکر کردم و دیدم که در کل ِ مقامات حکومتی ایران کسی را که حرف بزنم و بشنود و پشت گوش نیاندازد وجود خارجی ندارد، بی خیال نوشتن شدم. منتظرم ببینم دیگران چه می کنند، شاید آن وقت بروم سراغ یک برنامه ی دیگر

* * * *

نمی دانم این روزها چه احساسی دارم. نشسته ام و کتابی را ورق می زنم و خودم را مثلا برای امتحانات آماده می کنم، به بهانه ی قول هایی که داده ام برای کمک هایی در جستجو در اینترنت به دوست های همیشه، می آیم و چیزکی را هم منتشر می کنم، وب لاگ ها را هم سرکی می کشم ببینم چه می گویند وچه خبر است، شاید متنی هم زیبا باشد. نمی دانم. در زندگی ام آدم های مختلفی آمده اند و رفته اند، خیلی ها که هیچ به یادم نمی آورند، کسانی که به اسم دوست ی آمدند به دنبال چیز هایی که دوست ندارم هیچ وقت به خاطر بیاورم و کسانی که دوست م داشتند. دوست م داشتند و حضور شان معنا ی آرامش بود تا . . . چه اهمیتی دارد این تا و تا های دیگری که همیشه رو به رویم سبز می شوند و می خشکند و من هنوز نشسته ام و دارد حضور زمانه را در رگ هایم حس می کنم، مبهوت شاید، هنوز شاید مبهوت نشسته ام و دارم لبخند می زنم و زمان می گذرد. همین، همین. هنوز زمانی نگذشته است از آن لحظه ی زیبا که گفتی بعضی وقت ها احساس می کنم دوستت دارم، هنوز زمانی نگذشته است. و من همان شب کابوس دیده بودم. کابوس یک دوست قدیمی را، و بیدار شده بودم می ترسیدم. می ترسیدم که چه شده است و نمی دانسثم، آخرین خبری که داشتم این بود که دارد مهندسی کامپیوتر می خواند، یاد آن شب افتادم که چقدر غمگین بود که ویولونش شکسته است، یاد آن شب که تا نیم ی از شب راه می رفتیم و رنجور . . . هیچ وقت دیگر آن تصاویر را ندیده بودم، شب مشهد ِ دیوانه، مشهد اندوهناک ِ مسخره، مشهد سیاه که دوست ش ندارم

نمی دانستم و آزرده نشسته بودم به تماشای مانیتور و خطوط را از هم تفکیک می کردم و تو را دیدم که باز هم بی خوابی ات کشانده بودت به اینترنت و نشسته بودی و حرف زدیم، حرف هایی که همیشه دوست خواهم داشت

همیشه

چه زمانه ای است

تمام روز هایی که امسال گذشت را در این خاطره گذراندم که باز می آیی، حالا باز آمده ای و من مثل یک دیوانه دارم سرم را به دیوار می کوبم که چه . . . نمی دانم، فقط

فقط

فقط برای همیشه بمان
لطفا برای همیشه بمان

* * * *

بی پایان است عشق

چرا
چرا باید شهر این چنین شلوغ می شد
آلوده به تمام رنگ های کثیف

که زمان
در گذر از لحظه هایش، جز سکون و
اشک نمی یافت
بر گونه های یخ زده اش
.
.
.

و برف
به برف نگاه کن
که سپیدی آسمان را می پاشد به زمین همیشه خشک
همه آرزوها را . . . می خواند؟

دارد آواز ی می خواند؟

چرا در این آخرین لحظه ها من به
تمام فریاد هایی که در درونم انباشته شده
تو را به ضجه نمی خواندم؟

باد و
برگ ها بر زمین می رقصند گویی

چشم ها، به کنکاش ستارگان آسمان را می نگرند
و چقدر سرد است هوا
سرد است هوا
به عبور پرنده ها نگاه کن
در آواز قار قار
من با انگشتان کبودم روی دیوار
سرود عشق می خوانم

می بینی؟

حتا لحظه ها هم می دانند که من
عاشقم

و تو
چرا به آن سوی دیوار می مانی
دست های من به اندازه ی تمام احسا س های بشری
از دوست داشتن پر شده اند
همه از آن صدای آرام که زمزمه کنان در
گوش هایم می خوانند

بمان
بمان

چشم هایم را می بندم و میان
دست هایم بزرگ می شوی

.
.
.

متن اولیه، 14 – 9 – 1381 بازنویسی برای تو


* * * *

این آدرس را به نام امید معماریان دیدم امروز. مرد را می شناسم، از وب لاگ نویسان ی است که بازداشت شد، اعتراف کرد و اعتراف ش را پس گرفت

http://www.memarian.info/
امروز داشتم برای موضوعی جستجو می کردم که اتفاقی این صفحه را پیدا کردم. بیشتر ش لینک است، ولی عکس هایی دارد که بعضی ها برایم فوق العاده جالب بود

http://www.ncf.carleton.ca/~ek867/2004_03_16-31_archives.html

خوشحالم که می بینم وب لاگ نیما بهنود عزیز، پسر بهنود همیشه ی آشنایم دوباره فعال شده است. ظاهر وب لاگ هم زیبا تر شده، مبارک باشد حضور دوباره تان در دنیای فارسی آقای بهنود. دوست داشتید مطلبی را که نیما در مورد مایکل مور نوشته، و مخصوصا مطلبی را که در مورد یازده سپتامبر نگاشته را هم، بخوانید، نیما یازده سپتامبر نیویورک بوده است و متن ش زیبا است

http://www.behnoud.com/nima/
سودارو
2005-01-10
یک و چهل و دو دقیقه شب