January 26, 2005

God, safe me from my damn myself,
I am lonely,
And nothing is a help in my eyes, nothing,
I just smile and smile and try to work
And you see the result . . . just you have the power to see
Just you . . . . I am lost,
Save me

* * * *

امتحان ترجمه را هم دادم. این هم رفت تا . . . . سیاوش گوش می کنم، و اسکوتر، فیلم، از این سرک می کشم و از آن . . . ذهنم را سعی می کنم آرام نگه دارم، سعی می کنم هنوز هم لبخند بزنم، سعی می کنم . . . حس کسی را دارم که خودش را پرت کرده باشد از یک جای بلند و همین جور با شدت بیایید پایین و می دانید . . . هیچ وقت به زمین نمی رسد، روی هوا ساکن شده است. این سکوت دارد دیوانه ام می کند، بلند ترین آهنگ های تکنو هم آرامم نمی کند

من از خودم می ترسم. چرا هیچ کس نمی تواند به من کمک کند. چرا؟

امروز قشنگ بود. این احساس که هنوز هم کسی برایم اهمیتی قایل است. امروز وقتی داشتیم بر می گشتیم خانه و من دلم می خواست آهنگ های جدید گوش کنم، و تمام آهنگ های روی هارد تکراری است . . . وقتی آمدم خانه، یک ساک دستم بود پر از سی دی، از یک دوست که هنوز هم برایم لبخند می زند

دلم می خواهد گریه کنم

.
.
.

توی برهوت ایستاده اید؟ من یک بار جهنم را خواب می دیدم، همه جای اش سرخ بود. و

.
.
.

چرا نمی توانم بی خیال باشم. چرا نمی توانم بدوم، بروم زندگی ام را بکنم، بروم امتحان هایم را بدهم، بروم دست هر کسی می شود را بگیرم، سکس، مست کنم، بخندم، قهقهه بزنم، برقصم، نمی دانم، نمی دانم، من در تاریکی هایم مرده ام

با این حالم دارم فرانسه می خوانم
با این حالم نشسته ام به تماشای پرتقال کوکی ِِ استنلی کوبریک

همه چیزی خیلی مسخره سرد است
همه چیزی خیلی احمقانه بیخود و پست و مزخرف است

مامان می گوید بیا شام بخور، فعلا

* * * *
تردید

لبانت تلخ می شود میان لبانم چون خنده های مرگ آلودی
که هر آن در عکس های تجدد روی دیوار ردیف می شوند :
ما مردمان فاتح دیروز
ما مردمان فاتح دیروز
و صدایت در مجرا های تهی رنگ دیگر شنیده نخواهد شد
محو
همچون آوار ِ همه پرنده هایی که دیگر نیستند

لبانت تلخ می شود و گوش هایم می گیرم
هزار صدا در مغزم فریاد بر آورده اند حضورت را
وقتی داری قدم زنان می روی
چشم هایم را می بندم، خسته ام، خسته ام
نمی فهمی و بر سرم فریاد می زنی و
عبور می کنی عرض خیابان را و دیگر هیچ
. . . دیگر هیچ
در میانه ی دایره های سیاه رنگ ِ تردید
جایی اینجا، بخشی آن جا، چشم هایم می چرخند
می چرخند و می چرخند و هیچ چیزی دیده نمی شود
دست هایم را دراز می کنم، دست ی دراز نمی شود
می خندم، هیچ کس نمی خندد
این سکوت، سکوت، سکوت
همه مرگ ها مکرر شده میان انگشتان پوک ام
همه افسوس ها مکرر شده میان لبانم و تو

.
.
.

می کوبی در را به هم، و همه چیزی تمام می شود
وقتی می بوسیدم ت، لبانت تلخ بود
مثل مجرا های زندگی تلخ بود
تلخ تر از همه بعد از ظهر های آفتاب پوسیده ام
تلخ تر از انگشتان سرد ت
تلخ تر از نگاه ت که خشک شده بر میان دیوار
جایی در صف مردگان هنوز

.
.
.

بیست و یک ژانویه. وقتی داری به یک نفر فکر می کنی و اتفاق های اطرافت دیوانه ات کرده می شود چیزی شبیه به این شعر بالا. کسی به خودش نگیرد. نمی خواستم شعر را منتشر کنم، ولی من چیزی می دانم که هنوز
.
.
.
مهم نیست، روز شانزده بهمن این وب لاگ را حتما بخوانید، بعد از هفت صبح

تلفن کار نمی کند، خبر داریم که همسایه ها هم تلفن ندارند. اگر فردا تلفن داشتم کانکت می شوم و این پست را پابلیش می کنم

سودارو
2005-01-25
دوازده و بیست و دو دقیقه شب