June 29, 2006

فقط کافی ست
. . .
آره فقط کافی ست بگذارم در ذهنم رشد کند. تصویری محو از
. . .
اسم ش آلوشیا بود. هنوز هم آن روز برفی را خوب یادم هست. کنار جاده یک جایی پیدا کرده بودم و ایستاده بودم و لباس قهوه ای پوشیده بودم، یک کلاه بره ی قهوه ای هم داشتم، روی پیشانی ام را می پوشاند، تمام شب برف باریده بود، شاید تمام روز های گذشته، کی یادش می ماند؟ آن هم وقتی فقط ده، دوازده سال بیشتر نداشته باشی. توی صف گروه کر کلیسا بود. قدش کوتاه بود. لباس فرشته ها را پوشیده بود، از پله های کلیسا می آمد پایین، مو های طلایی ای فرفری اش روی شانه های سفید ش ریخته بود، آواز می خواندند، همه آواز می خواندند برای روز سنت . . . نه، دیگر این ش یادم نمی آید. چند سال گذشت تا آن روزی رسید که با هم رفتیم به مسکو؟ به سمت زندگی. در آن سال های آشوب زده ی انقلابی. وقتی آدم هایی مثل ما را دوست نداشتند. چون پالتو های پوست می پوشیدیم و کتاب های فرانسوی می خواندیم و ذهن مان این بود که اگر آلوشیا یک شب تا صبح
. . .
من شانس آوردم. این را خودت هم لابد توی دلت گفته ای. وقتی فرستادن م سیبری یعنی زنده می ماندم. زنده ماندم. وقتی برگشتم می لنگیدم. آلوشیا دیگر نبود. دیگر هیچ جا نبود

امروز بعد از شاید هشتاد سال ایستاده توی اتاق یک سرزمین گرم آفتابی فکر می کردم که هنوز هم، یعنی هنوز هم جلوی چشم هایم هست، با آن مو های طلایی، با آن لباس سفید و شانه های لخت سفید وسوسه کننده و من
من هنوز ایستاده ام، یک گوشه دور از دید تماشایش می کنم
شاید برای آلوشیا است که همیشه از فرانسه بدم می آمد
نمی دانم
هنوز هم وقتی یک نفر با مو های فرفری و نگاه غمگینی مثل چشم های آلوشیا
مثل وجود همیشه انگار در جایی دیگر آلوشیا
انگار
. . .

* * * *

شاید فقط تازگی ها زیاد کتاب می خوانم و موسیقی های عجیب گوش می کنم. شاید نباید امروز سی دی دوم پینک فلوید را می ریختم روی هارد. تازه منتظرم سری کامل یو تو و کلی گروه های دیگر دستم برسد، تا همین پنج شش روز دیگر
. . .
شاید تازگی ها زیاد برتولوچی داغانم می کند. آن ها با این قیافه ی خسته ی بهم ریخته ی مارلون براندو که داد می زند به خاطر خدا هیچ اسمی نباشه، بعد هم در را می کوبد بهم. در را می کوبد بهم و من صدای دالبی استریو درون گوش هایم طنین انداز می شود. چشم هایم را می بندم و دی وی دی پاور هفت را قطع می کنم و با ویندوز مدیای ده گوش فرا می دهم به یک آهنگ – اندوه، امید های والا، یا هر چیزی، هر چیزی، از امروز تا چند روز دیگر فقط پینک فلوید، تقریبا بقیه را از روی هارد پاک کرده ام

سودارو
2006-06-28
هشت و سی و هشت دقیقه ی شب

June 28, 2006

شب از نیمه گذشته است. درد تازه آرام شده است. درد در میان شقیقه هایم می پیچید و نا آرام می کرد همه چیز را. همه چیز را. دومین شب بود که درد تحمل از توان وجودم می برد و فقط خواب دورم می کرد از دردی که در سرم بود ( گرما؟ فشار های عصبی؟ یا آلودگی صوتی شدید این روز ها؟ ) نگاه هایم آرام می شود وقتی یادداشت ها را هم می خوانم و کتاب و دفتر را جمع می کنم و ده دقیقه مانده به امتحان و نگاه هایم می چرخد بین آدم ها و همه نوعی سراسیمگی در کتاب های شان، در حفظ کردن آخرین دقیقه ها برای چک کردن یک نکته ی دیگر، در سراسیمگی برای زندگی ِ . . . کاغذ را می زنند روی برد، بز یهودا می شوم، قدم می زنم و جلو تر از همه، می شمارم از روی در ها یک، دو . . . سلاخ خانه ی شماره ی پنج را پیدا می کنم و صندلی شماره ی سی و چهار. می نشینم. خوب نیستم. نگاه می کنم به دور و برم. دقیقه ها می گذرد. ورونیکا دور تر نشسته. نگاهش غمگین است. اشاره می کنم به کاغذ امتحان، به خودم و سرم را بالا می اندازم ( به زبان خودمان یعنی این امتحان منو دوست نداره ) می خندد
لبخند می زنم
برگه ها پخش می شود، سوال ها را نگاه می کنم، خودنویس در دست و آرام نوشتن، نیم ساعت هم نمی شینم، سرم درد می کند، بد درد می کند، بی حوصله ام، برگه را می دهم و می آیم بیرون و توی حیاط تقریبا خالی با یک بسته چیپس ساده در دست مثل یک جوجه جغد کز می کنم و چیپس ها را مثل یک پسر بچه ی شر می جوم. حیاط خلوت است. تا چهل دقیقه بعد کسی برگه ای نمی دهد. دو نفر قبل از من داده اند. بچه ها بیرون که می آیند می فهمم جواب هیچ کدام از مسئله های آزمون سازی را درست در نیاورده ام، یکی شان نزدیک است، بقیه بی خود
. . .
مهم نیست
نه، مهم نیست. هیچ وقت استعدادی در حل مسائل ملالت بار ِ ریاضی نداشته ام
هیچ وقت
سرم را بالا می آورم. یهودا لبخند می زند و در آینه خیره است در من. پوست صورتش روشن تر از چیزی است که گفته اند. از سنت پیتر واقعا جوان تر است. می خندد و دندان هایش از میان ریش سرخ زنگ نمایان است. اشاره می کند به سمتی. نگاه می کنم و تصویر مسیح زنده می شود که می خواند: مرا از کسی که بدنم را پوشیده است آزاد کن ( انجیل یهودا ) . . . چشم هایم را می بندم و کشیش کلیسای کاتولیک می گوید: و مسیح را به سی قطعه ی نقره فروخت. بوسه ای که مسیح را شناساند و او را به سلاخ خانه ی یهودایان کشاند. دن بروان سرفه می کند و با سر اشاره می کند: کلیسای کاتولیک قرن چهارم میلادی به وجود آمد. امپراطور روم مقدس، کنستانتین با روسای کلیسا دین جدید را پایه گذاری کردند. در این دین نماد های خورشید پرستی رومیان – ادیان روم و یونان و مصر باستان – به مسیحیت اضافه کرد، از هاله ی نور دور سر قدیسان تا عوض کردن تاریخ کریسمس. از مقدس کردن روز یکشنبه تا رد ازدواج مسیح. دن بروان سرش را می خاراند. کتابش خیلی پر فروش شده است
یهودا رو به رویم لبخند می زند. فکر می کنی تمام این حرف ها برایش مهم است؟ خنده اش گرفته، می دانی دندان هایش هنوز سفید اند. با دست اشاره می کند و من نمی دانم. سر تکان می دهم و سعی می کنم تمرکز کنم در خطوط مقاله ی شماره ی می دو هزار و شش نشنال جئوگرافیک: و مریم گفت که آموزه هایی از مسیح دارد که تنها به او گفته شده است ( انجیل مریم مقدس، متن گنوسی ) سر تکان می دهم و فکر می کنم: چرا که نه؟
کارگردان مصائب مسیح عصبانی است. توی مصاحبه اش داد می زند که می ترسد مردم حرف های دن براون را باور کنند. می گوید آن دروغ ها
دروغ؟ دریدا سر تکان می دهد، انگار شگفت زده شده باشد، می گوید دروغ وجود ندارد. تنها تعصبات ذهنی ما که معنا را از بین می برد
. . .
و دعوایش می شود با فوکو. فوکو سر تکان می دهد و در مورد تاریخ جنسیت کنفرانس می دهد و من ترجیح می دهم وسط این شلوغی سر خم کنم روی کتاب نهصد صفحه ای شروینگ استون درباره ی زندگی زیگموند فروید. چرت و پرت زیاد دارد. ولی قشنگ است، می دانی این استون نویسنده ای خوبی است، بعضی وقت ها حرف های جالبی می زند. می گوید
. . .
هنوز چیز مهمی نگفته است. کتاب سوم شعر های حسین پناهی را تمام می کنم
به ساعت نگاه می کنم، هنوز صبح است
ژوزفینا را روشن می کنم و می گذارم آسمان سر پناه برتولوچی تمام شود. چشم هایی باز را می گذارم موسیقی خیره کننده ی متن ش را یک بار دیگر گوش کنند. هوا گرم است. خیلی گرم است
توی خانه هوا دارد تاریک می شود. روی تخت دراز می کشم و گوشی تلفن در دست حرف می زنم. گوشی را می گذارم می خوابم. بیدار می شوم ده شب گذشته
سرم تیر می کشد
مسکن سفید – صورتی را می بلعم. درد را در اتاق تاریک تحمل می کنم تا آرام شود
درد آرام می شود
شب از نیمه گذشته
من فقط سر دردم
همین

سودارو
2006-06-28
دوازده و بیست و چهار دقیقه ی شب

خوب، این هم سایت خانه ادب و هنر هدایت در برلین که آقای معروفی اداره می کنند. آروزی موفقیت دارم برای تان آقای نویسنده، همیشه نویسنده

http://maroufi.malakut.org/hedayat/

June 25, 2006

از دست هایم خون می چکد
روی کیبورد تق تق . . . . خون ها روی فایل ورد کلمه می شوند. کلمات جمع می شوند و یک میل که وقتی خودم یک بار خواندم فقط اشک های درشت شور و داغ بود که روی صورتم، تا صبح چند ساعت مانده، تا وقتی که میل را توی باکس جی میل بگذارم و دگمه بفرست را فشار بدهم و چند ثانیه، خون ها چند ثانیه بعد منتظر مهمانی اشک های صورت تو می شوند و من توی اتاقم، بعد از یک امتحان دیگر، وقتی آمده ام و سر راه قرار است بروم چند تا فیلم بگیرم و قرار است لیست ام پی تری ها را نگاه کنم و انتخاب کنم و قرار است برگردم خانه فکر کنم دو روز دیگر یک امتحان دیگر دارم و فکر کنم که کار روی فصل دوم کتاب را شروع کرده ام که مقدمه مراحل نهایی ویرایش مرحله ی دوم را دارد طی می کند و آماده می شود که بفرستم برای ناشر و فکر می کنم که شش روز بعد از امتحان دو روز بعد وقت آزاد دارم و اینکه می توانم آرام یک کتاب خوب دیگر را شروع کنم، شاید زندگی پی ِ یان مارتل، شاید خدای چیز های کوچک ِ آروند آتی روند، شاید زندگی نامه ی فروید ِ شروینگ استون، شاید تنها رفتن ِ رولد دال، شاید وقت بکنم چند تا فیلم خوب دیگر ببینم، شاید ذهنم را بگذارم پرواز کند، شاید بخش اول رمان لعنتی را بالاخره تمام کنم، شاید بروم خانه ی یک دوست بشینیم شو نگاه کنیم، شاید فقط بشینم و از پنجره ی اتاقم به بیرون خیره شوم، به تصویر محو یک کاج بلند، با صدای پرندگان، به شب ها، به روز ها، به زندگی نگاه کنم، فکر کنم به صدای خنده هایی که می شنوم، به صدای فریاد هایی که می شنوم، به صدای ترمز ماشین ها، به صدای شهر، شهر، شاید چشم هایم را ببندم و فکر کنم زمان نمی گذرد، فکر کنم مصطفی نگاه کن چند وقتت است همه چیز آرام است درونت؟ شاید خودم را آمده کنم برای یک بار دیگر یک نفس عمیق کشیدم. شاید یک بار دیگر از بالای یک ساختمان بلند به محوی زمین نگاه کنم. می دانستی زمین چقدر کوچک است؟ چقدر پوک است؟ راه می روم می ترسم سطح تخم مرغی اش خرد شود. آرام قدم بر می دارم. می دانی این آدم های سیاه پوش چقدر ترسناک شده اند تازگی ها؟ می دانستی دیگر روزنامه ها را هم نگاه نمی کنم، می دانستی وقتی فیلم نگاه فیملنامه و پرونده ی کازابلانکا را چاپ کرده برایم هیچ معنایی ندارد. نه اینکه سینما ها چه برنامه ای دارند، نه اینکه
. . .
شب شده است
سرد است
من سردم است
می دانستی، خیلی سردم است، حتا توی این هوای جهنمی که ظهر ها نمی شود نفس کشید از شدت آفتاب
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


سودارو
2006-06-25
سه دقیقه ی صبح

June 23, 2006

بستنی قیفی با طعم توت فرنگی دایتی، چیپس ساده، طالبی، گوجه سبز های رسیده که قرمز رنگ اند. از امتحان نقد دو آمده ام. توی راه کلی با لیزی حرف های خوب زدیم. آمدم و همان اول به مامان گفتم امتحان خیلییییییییییییی سخت بود ( سوال اول: زن ستیزی هملت را بر اساس دیدگاه روان شناسانه بحث کنید، نزدیک به یک صفحه جواب همین سوال را دادم ) بستنی را گاز زدم و نشستم به تماشای ادامه ی یک فیلم که دیشب شروع کرده بودم به دیدنش: دیده بان، یک فیلم خفن سورئال به زبان روسی با زیر نویس انگلیسی، وحشتناک بود، از آن فیلم های ساده که وقتی تمام می شود تمام وجودت می لرزد، مفاهیم ساده استفاده شده بود: خیر و شر و جنگ ابدی بین آن دو، امید به آمدن نجات دهنده و نجات بشریت، ولی می دانی آخر فیلم چی شد؟ نجات دهنده آمد، یک پسر دوازده ساله ی خوشگل، ولی ترجیح داد به نیروی تاریکی کمک کنه، فکر کن؟ ( بر اساس شالوده شکنی . . . ) فکر کن صبح دریدا و شالوده شکنی بحث می کردیم و از امتحان آمده تمام ذهنیت م وارانه شد با این فیلم
یعنی اگر واقعا این اتفاق بیافتد چی؟
چی؟
آدم باید خیلی خر باشد که دو روزی که وقت دارد یک امتحان سخت بخواند را بگذارد ترجمه ی درس را هم همان موقع انجام بدهد، خوب من خیلی خر ام. امروز وقتی ساعت یازده ترجمه ی 22 صفحه ای را پرینت می زدم به خودم انواع فحش های ممکن داده شد، بعد هم دانشگاه زود تر رفتن و به جای درس خواندن بطری های سبز رنگ دلستر در دست حرف های معمولی زدن و وقت تلف کردن
بعد هم نشستن سر جلسه امتحان ِ نفس گیر در جا خشک کننده و هی نوشتن و هی نوشتن و هی نوشتن
امروز خوف بودم با خودنویس جونی ام می نوشتم، این قدر دوست ش دارم، کلا هر چی بخواهم ترجمه کنم اول با این خودنویس نازم می نویسم، سورمه ای با لبه های طلایی، خیلی خوش دسته ( به قول اِراتو قلم بورژوای ام) چهار صفحه نوشتم و با خودنویس مجبورم آرام تر بنویسم و احتمالا خطم می شود خوانده شود
من خوابم می یاد
راستی مرسی، امروز فکر می کردم کلا از آدم هایی که نظر شان را راحت پرت می کنند توی صورتت خوشم می یاد، یعنی وقتی منطقی باشد حرف های شان، حرف هایت منطقی بود، دلم می خواست گاز ت می گرفتم، دوست دارم، متن رو پرینت می گیرم و روش باز هم کار می کنم و امیدوارم یک چیز آدمی زادی از توش در بیاد، هر چند راست می گی، کتابش خیلی تبلیغاتیه، هر چند من آخرش هم مثل الان می گم خوب آرش انتخاب کرد، به من چه

سودارو
2006-06-22
هشت و پنجاه و هشت دقیقه ی شب

June 22, 2006

یادداشت های من بر دو کتاب گفتگو در کاتدرال و گروشام گرینج و جام نحس را در سایت جشن کتاب بخوانید

June 20, 2006


به تصویر غریبه ی توی مانیتور خیره می شوم، خیره می شوم، تصویر را بزرگ می کنم، کوچک می کنم، چپ چپ نگاهش می کنم، فکر می کنم کیست. فکر می کنم چه شکلی است؟
هر بار خودم را توی آینه نگاه می کنم با چیزی که قبلا بود فرق دارد. یک بار نگاه کردم یک میمون توی آینه بود. یک بار یک خروس. کلا بستگی دارد صبح ها از خواب بیدار می شوم چشم هایم هنوز قرمز باشد یا نه
کلا هر جوری که به تصویر نگاه کنم فرقی نمی کند، گری مور می خواند و من گوش نمی کنم. ساعت دوازده می شود کم کم. ساعت می گوید یک روز نو
حوصله اش را ندارم
امتحان امروزم را خراب کردم. خوب تقصیر خودم است. نمی توانم درس بخوانم. برگه را درست نمی خواندم. بی حوصله جواب می دادم و اصلا تمرکز نداشتم. حالا کی می خواهد نقد ادبی بخواند؟

هه اش همین جوری نشسته بودم و هی جزیره ی کوچک ِ آندریا لوی را می خواندم و فکر می کردم این کتاب زیبا
. . .
خواب دیدم می خواهم به یک سفر بروم

خواب هایم عجیب شده اند این روز ها. همه اش در تکاپو و همه اش در حال دویدن
خواب هایم تازگی ها همه شان رنگی هستند
دیگر روشنفکرانه، سیاه سپید پر از سمبل نیستند
حالا فقط ساده اند. پر از حرف زدن و پر از زندگی کردن
خوب است؟
پرسیده بودی. مکث کردم و لبخند زدم و تق تق کیبورد که چرا بد باشد؟
فکر می کنم با این ذهن پریشان
. . .

ذهن پریشان توی عکس نشسته است. ولی هر چی نگاهش می کنم پیدایش نیست
پشت آن لبخند که توی صورتم هست. پشت آن نگاه ها که معلوم نیست وقتی به دوربین نگاه می کنند در فکر چه کسی هستند
که مگر کسی هم مانده است؟
گاهی وقت ها فکر می کنم چرا از اتاقم بیرون می روم. چرا همین تو نمی مانم. مگر همه چیزی که می خواهم همین تو نیست؟
اینترنت
کتاب ها
کامپیوتر
تلفن، خوب چی؟ چه چیز بیشتری می خواهم داشته باشم؟ حالا برای ادا اطوار زندگی امروزی مسخره دارم آخرین قدم های مزخرف گرفتن لیسانس ادبیات انگلیسی را بر می دارم. کار دارم. و یک زندگی خوب و آرام و ساده. همه چیز تقریبا همان طوری چیده شده اند که خودم می خواستم. رشته ای که خودم انتخاب کردم. کار هایی که خودم خواستم. دوست هایی که خوب اند. دیگر
. . .
آدم توی عکس به من نگاه می کند. آدم توی عکس بدن مرا پوشیده نشسته دارد لبخند می زند. من نیستم. با پوست سفید احمقانه و لبخند احمقانه و نگاه پوک
من نیستم
کجا؟ من کجا هستم؟ چرا هیچ وقت هیچ چیزی ثابت نیست. وقتی توی آینه نگاه می کنم کسی که نگاهم می کند کیست؟ ازش می ترسم
می ترسم
از آن لبخند های وحشتناک ش. از آن قدرت درونی اش. از آن دیوانگی هایش
کجا تن رو از من دزدید؟
دقیقا کی؟

من یادم نیست
تنها چیزی که یادم مانده یک روز بود که برف باریده بود و من تمام وجودم سرد بود و داشتم فکر می کردم چرا
. . .
تنها چیزی که می خواستم گرمایی بود که
. . .
چند سال؟ شش سال؟ نمی دانم، نه، هشت سال است که دارم هی می دوم که هی می دوم که هی می دوم که به آن گرما برسم
هنوز همه جا سرد است. یخ است. می دوم و نگاه هایم خیره بر در هایی که
. . .

می دانی
الان تنها جایی گرم وقتی است که فایل ورد را باز می کنم، می نویسم سلام، می نویسم و می نویسم و تو می خوانی و هی دلداری می دهی و هی می نویسی بهت حق می دهم با تمام ِ . . . و هی من می خوانم و هی بهم می ریزم و فکر می کنم هنوز هیچ جایی گرم نیست. حالا گیرم ناشرم هی بگوید این کتاب را تمام کن، بعد این را حتما، این را حتما، کتاب ها را هی زیاد تر بکنند، حالا گیرم که بیست درصد کتاب اول کار شده باشد، گیرم که همه چیز خوب باشد

ولی
.
.
.

پاهایم درد گرفته اند، می دانی
. . .

سودارو
2006-06-20
دوازده و چهار دقیقه ی شب

June 19, 2006



تبریک فراوان به خانوم سامره اسد زاده
و همسر گرامی شان

به امید یک عمر زندگی پر از عشق و شادی
Soodaroo

June 17, 2006

نوشتن خوب است. حالا به روی خودت نمی آوری به چه دلیلی. ولی خوب است، خیلی خوب است صنم می نویسد، ممنون که دوباره یک پست توی وبلاگ گذاشتی خورشید خانوم

http://www.khorshidkhanoom.com/archives/001767.php#more

* * * *

موش ها شب که می شود راه می افتند. صدای خنده شان توی خانه می پیچد. دوست دارند بلند بلند حرف بزنند. موسیقی گوش کنند. بدوند. شلوغ کنند. جیغ بزنند
موش ها همسایه های رو به رویی مان هستند
دیشب ساعت ده دقیقه به دوازده هوس کردند یکی از این خواننده های قدیمی گوش کنند، هایده یا یکی مثل آن، من نمی شناسم، صدایش را بلند کردند توی حیاط و رفتند توی استخر شنا کنند
فکر کن؟
می خواهی بخوابی و جیغ ویغ بکند توی گوش ت
. . .
آخرین باری که به پلیس زنگ زدم که این ها موسیقی با صدای قبایل آفریقایی گوش می کنند، پلیس حدود یک ساعت بعد آمد و حتا به خودش زحمت نداد زنگ بزند، دور زد و رفت
دیشب به خودم زحمت ندادم مزاحم خواب صد و خورده ای شوم
شروع کردم به تمرین انواع فحش هایی که می شناختم
نه فحش هایی که شما می شناسید
فحش های منطقی
فکر می کردم مامان بابای رئیس موش ها چه گناهی کرده اند که این بچه را دارند؟
فکر می کردم آن ها توی قبر های شان چه احساسی دارند نسبت به این موضوع؟
یک بار رئیس موش ها را ببینم اگر جلوی جمع بود این را از ش می پرسم
. . .
تا خوابم برد همین فکر ها را می کردم. تجربه ای است. به جای گوسفند شمردن
. . .
فکر کن رئیس موش ها یک دکتر دندانپزشک است که ظاهرا استاد دانشگاه هم باشد، فوق تخصص هم دارد، آدم دلش می گیرد
یک بار شام کنار یک جمع دندانپزشک نشستم. نمی دانی چقدر این ها ملالت بار هستند
حداقل دکتر ها بین حرف زدن های شان حرف از ماشین و ساختمان سازی و سفر های اروپا و امریکای شمالی و اقامت کانادا می زنند. این ها وحشتناک بودند
نمی دانی چقدر وحشتناک
. . .

* * * *

میل فرستاده بودی و فحش داده بودی
گفته بودی چقدرم خرم به مولا. می دانی من کلا خریت خودم را به نحو تابلو یی اثبات نکنم شب خوابم نمی برد
می دانی که
. . .
زدم پاسخ. و صفحه رو به رویم بود و داشتم می نوشتم و
عصبی. فقط تق تق و آن چه بود
چند خط شد؟
چند خط؟
وقتی زدم بفرست. فکر می کردم چقدر خنده دار است
تمام غم آدمی همین چند شماره ی کوچک باشد و . . . همه اش توی نصف صفحه جا شود. توی نصف صفحه جا شدم و نشستم به سوی آدرس دات یاهو دات کام تو روان. نمی دانم هنوز دارم چرت می زنم یا باز کرده ای نگاهم کرده ای و الان توی آدرس دات جی میل دات کام خودم نشسته ای تا من
. . .
من صبح که بشود خمیازه می کشم و میل می خوانم و می خوانم و جواب می دهم و فکر می کنم امروز هم هر کاری می کنی جز درس خواندن
. . .

* * * *

کینگ کانگ هر چی می خواهید بگوید، فیلم خوبی بود، پیتر جکسون بر عکس چیز هایی که خوانده بودم خیلی خوب ساخته بود. گاف داشت توی فیلم، مثلا توی سرما نفس های شان بخار ندارد یا به هر چی هر کار بخواهد بشود خون نمی آید مگر از آدم ها. به خدا گوریل های غول پیکر هم توی بدن شان خون دارند. ولی کارگردانی خدا بود. صحنه پردازی و جلوه های ویژه هم توپ بود. کلا خوب بود. سه ساعت خوب. حالا هر چه می خواهید بگویید. این فیلم را دوست دارم

سودارو
2006-06-16
هشت و سه دقیقه ی شب

June 16, 2006

اینجا را ببینید. من امضا کردم. امیدوارم شما هم امضا کنید

http://zanirani.blogfa.com/

* * * *

در زندگی زخم هایی هست که . . . اولین کتاب کدام بود؟ چشم هایم می چرخند و جسمی خسته که روحی نا آرام را به دنبال خود کشان
کشان
چشم هایم را می بندم. دو و نیم صبح. گیج. بعد از یک رکورد شکنی – سی و هفت دقیقه آن لاین ماندم، توی تمام این روز ها که هی زودی می پرم بیرون که حوصله
.
.
.
صدا های صبح توی گوش هایم و خواب
. . .
هشت نشده از سر و صدای خانه ی چسبیده به خانه مان که می سازند ش از خواب می پرم. گیج. خسته
نا امید شاید
چشم هایم می سوزد
فقط آهنگ گوش می کنم. گوش می کنم
گوش می کنم و لباس می پوشم. می رسم، رسیده ای. آقای استاد هم تا من چیزی دم گوش تو بگویم و بخندی آمده است. قرار است برای کتابخانه ی دانشگاه کتاب فارسی بخریم
می خریم
از نه صبح. تا یک و پنج دقیقه ی بعد از ظهر که تاکسی توی دانشگاه است. کتاب ها را پیاده می کنیم. از تاریخ تمدن، مجموعه آثار چخوف، تا کتاب های شاملو، دولت آبادی، معروفی، احمد محمود. از ترجمه های کوثری و سروش حبیبی، تا امیر مهدی حقیقت و حسین شهرابی. هر چیزی که خوب بوده است خریده ایم. نزدیک به سیصد و پنجاه جلد. از دو کتاب فروشی
کتاب ها را پیاده نکرده ایم یک دانشجو با چشم های حیران که این ها مال کجاست؟
می گویم کتابخانه
می گوید کتابخانه ی دانشگاه خودمان؟
دلم می سوزد وقتی دانه دانه شان را با افسوس نگاه می کند که حالا که من دارم فارغ التحصیل می شوم این جواهر ها را خریده اید؟
دلم می سوزد که خودم هم فارغ التحصیل دارم می شوم
که کتاب های ناز ِ خوشگل که مدیون هستی دانشجوی خیام باشی و از پاییز نروی این ها را بخوانی
که دانه دانه شان بر اساس نکته های مثبتی که داشته اند خریداری شده اند
که خلا کتابخانه ی دانشگاه پر شود. حالا با هر چی کتاب از اخوان بود، تا هر چی کتاب از فوکو، فروید، یونگ پیدا کردیم. هر چی کتاب در مورد اسطوره بود. از کتاب های جاودانی مثل دوره ی پنج جلدی نقد هنر مدرن، تا رمان هایی که آدم دوست دارم فقط بو بکشد شان و لبخند های شیرین بزند، که خلا پر شود
که
. . .
لبخند می زنم
کتاب ها را تحویل می دهیم و چایی
چیپس. دوباره چیپس. آب میوه
خانه
خانه در یک ظهر داغ. خواب
خواب
خواب
. . .
خستگی که تمام وجودم را پر کرده و میل هایت که توی مغزم می چرخند. سرت داد زدم که چرا یادت رفته بود میل مجنون من احمق را جواب بدهی
جواب داده ای
و خطوط
. . .
یاد آن روزهایی افتادم که اول کلی توپیدی به من که تو خیلی رویابین گونه هستی و
بعد
یادت هست؟ آخر یکی از میل هایت بود که تو باید بروی. هر چه زود تر بروی بهتر است
یادت هست؟ حالا فکر می کنم که اگر می دانستی، که اگر بتوانم لب از لب باز کنم، شاید که همین بار هم بگویی کاش هر چه زود تر بهتر. که وقتی تمام وجودت را این جوری داغان کرده
. . .
در زندگی . . . فایل جدید را باز می کنم. تایپ می کنم: ما که هستیم؟ شروع می کنم به کاغذ ها نگاه کردن. به نوشتن. به ترجمه را جمع و جور کردن. چقدر زود خسته می شوم
نمی دانی چقدر زود
و زمان
. . .

2006-06-15
یازده و بیست و شش دقیقه ی شب
سودارو


June 15, 2006

چه باید گفت

نوشته ی مسعود بهنود

نوشته ای دلارام را گرفته اند و اگر از تو هم خبری نشد بدانم که تو را هم برده اند. پرسیده ای چرا چیزی نمی نویسم. نازنين چه بایدم نوشت که سخنی تازه باشد. چه بايد گفت که کلماتش شعاری و مستعمل نباشد و همصدائی با آنان به حساب نیاید که همرای ما نیستند
. . .

به باورم بی طاقتی از سر ترس است. این مدام گفتن و گفتن از اين که موقعيت حساس است و باید نفس از کس به درنياید ، از فرط استعمال سال هاست اثر خود را از دست داده است. امروز ديگر کسانی که واقعا هم نگران لحظه های حساس هستند و نمی خواهند بهانه ای به دست کسانی داده شود که مترصد حرکات تند عليه کشورند. آری حتی آنان را هم به فغان اند. در عکس ها دیدیم و از زبان موثقين شنيیدم که ماموران زن و مرد در تظاهرات روز دوشنبه از لحظه ورود به ميدان با چنان الفاظی و چنان خشونتی حمله بردند که گوئیا ارتشيان آمريکا در عراقند که هر کس را حامل بک بمب انتحاری می بینند.انگار نه که اينها خواهران و دختران و بستگان خودمان هستند که به مدنی ترین شکلی می خواستند بگویند بعض قوانین زن ستیزست

آن ها که در پی علت يابی هستند، باید در چنين مواقعی احتياط و محافظه کاری از دست بنهند و زبان بگشایند. بگویند وقتی همه منافذ بسته شد و جانی برای انعکاس سخن نبود. نه مجلس، نه مطبوعات، نه سايت های اينترنتی، نه ان جی او ها و نه انجمن های صنفی و حرفه ای، و ديگر يک اجتماع کوچک هم ممکن نشد. چنان شد که امکان هيچ تجمعی و تبادل نظری نبود، خود به خود چه راهی می ماند برای سخن

شنيده ام و قابل تصور بود که بهانه نيروی انتظامی برای سرکوب تظاهرات آرام روز دوشنبه اين بوده است که مجوز برای تجمع نداشته اند. این سخن وقتی مسموع می افتد که مجوز بدهید. گیرم در يک سالن، گیرم در يک پارک چنان که در دوران دولت گذشته معمول شده بود و کم کم خشونت و تندی داشت از جامعه رخ بر می بست. منفذی را باز بگذارید پس آنگاه عمل به قانون را طلب کنید، قانون که فقط یک فصل ندارد و آن هم حقوق حکومت باشد. به هر حال رعیت هم صاحب حقوقی است. این که نيمی از حديث را بگوئیم و نيمی را بگذاریم برای خودمان، راه چاره نیست

اين فرستادن مدام گروه گروه جوانان و احاد مملکت به دیدن دوره های گرچه کوتاه در اوین. عاقلان دانند که چه عواقبی دارد. این افتخار آفرين کردن زندان هائی که به قاعده بايد جای بدکاران باشد، کاری است که دودش در نهايت به چشم کسانی می رود که مسووليتشان حفظ امن و امان جامعه است

چه خوش است آن ها که امروز در مسند قدرت ، هيچ استدلالی به نفع مردم ندارند، به استدلال ها و گفته های قبل از انقلاب خود و ديگران توجه کنند و لحظه ای خود را در حال آن روزگار قرار دهند تا بتوانند حال مادری را دريابند که دیشب منتظر دخترش بود که روسری سر کرد در اين گرمای هوا مانتو پررنگ پوشید تا متهم به مانکنی نشود، و پلاکاردی برداشت که در آن نوشته شده بود ما حقوق قانونی و انسانی خود را طلب می کنیم

اين استدلال که حکومت اکثريت دارد، کسی نیست نداند که کافی نیست برای ظلم کردن. ظلم ظلم است . حتی اگر اکثريتی از روی علاقه و یا بی تفاوتی آن را تائید کنند. همه کسانی که در گذشته ظلم کردند هم استدلالشان این بود که دارند اکثريت را نمایندگی می کنند و وظیفه شان حفظ نظم است. آن ها هم محق دانستند به همه اين دلایل که ظلم کنند و یا چشمشان را به روی ظلم ببندند. اما جامعه نبست. تصویر حکومت ها از همين طریق در اذهان و در جهان و در تاريخ ساخته می شود

مسند قدرت اگر حتی بی خدشه توسط اکثریت مردم به کسانی سپرده شده باشد باز هم به منتخبین اجازه نمی دهد که به ديگران توهین روا داشته شود. اين که کسانی بعدا مدعی می شوند که ملت ایران حق ناشناس است و قدر خدماتشان را ندانسته و به آن ها جور کرده است، از آن رو به این حال می افتند که در موقع لازم ، خود را ناگزير از رعایت حال مردم نمی دانند

نيروهای انتظامی بهتر آن است که قدرت خود را در آرام کردن مناطق ناآرام و ناامن مملکت نشان دهند. به گروگان گیرانی که سه ماه است می تازند، زوری بنمایانند . وگرنه هر تو بینی ستمگری داند. ضرب شصت نشان دادن به ژیلا بنی یعقوب و نوشین خراسانی و پروین اردلان و دلارام که کاری ندارد

راستی آن ده هزار نیرو که به بلوچستان اعزام شدند تا یک گروه آدمکش را سرکوب کنند، خبرشان نیست. گروگان ها جز ان ها که با دادن پول و باج آزادی شان خریداری شد ،هنوز اسیرند. زمانی قائم مقام به علما که در رقابت با هم هر روز مساله می ساختند و جنجال می آفريدند و احکام نقيض صادر می کردند نوشته بود که اگر اندکی از این غيرت را در کار روس به کار می گرفتید امروز وضع ممالک محروس بهتر از این بود

اين شيران میدان هفت تیر، چرا در بیشه که می رسد شیری ندارند. و آن خانم مسن و محترم را کشان کشان روی زمين می کشند

یکی از آرام ترين و ميانه روترين آدم ها که می شناسم دیروز با تلفن می پرسید اگر تظاهراتی چند صدنفره و آرام در ميان محافظت پلیس در ميدان هفت تیر برگزار می شد، که در آن پلاکاردهائی حمل می شد و خانم ها سرودخوان توجه به خواست های خود را طلب می کردند، و فیلمش به دنبا منتقل می شد، آیا نشانه روشن تری از بزرگی ايران بود یا حالا که اين صحنه های خشونت بار و عقب افتاده منعکس شده است. آیا کسی هست که این سئوال را جواب دهد


June 14, 2006

هدفون رو گوش ها، چشم ها خیره و کلام که در گوش هایم جاری می شود . . . لاسپاردو دو آمور
. . .
یا به قول خودمان، کلام عشق، گوش می کنم و می زنم تکرار شود و می زنم تکرار شود
و می زنم تکرار شود ( صدایت توی تلفن می لرزید، من خودم را کشتم از هر چرت و پرتی حرف بزنم، که خنده های عصبی، با اشک هایی که روی صورتت می لغزید ) و کلاس ها تمام شد
دخترک می گوید عوضی نخند ( یا گفت چقدر خوش حاله کلاس تمام شده، یادم نیست) و من گفتم روحیه ام باز تر شده ( صبح دست هام می لرزید، حتا یک خودکار دست گرفتن عذابی بود که نمی دانی ) و هی آهنگ ها را عوض می کنم – بوسه، از یک گروه ناشناس، آخرین کریسمس جورج مایکل، نزدیک تر از نزدیک، بی جیز
و چشم هایم را باز می کنم و روز است. اینترنت. میل های آشفته. روز های آشفته. کلام در هم می شکند. همه چیز در هم می شکند. صفحه ها را باز می کنم و عذاب می کشم. عذاب می کشم و وجودم می لرزد. می لرزم و اشک ها چشم هایم را نمناک می کنند. می خوانم و روانی می شوم
لباس می پوشم
اصلاح. واکس زدن به کفش ها. مسواک. قوطی ژل های زرد رنگ، دارد تمام می شود. عطر بیک شماره ی هفت برای لباس، عطری که نمی دانم اسمش چیست برای گونه ها. هشت و بیست و پنج دقیقه. پنج دقیقه زود می رسم. سه دقیقه دیر می آیی. از دور می آیی. من خلم. من خوب نیستم. لبخند می زنم. تخصص دارم که لبخند بزنم. قدم می زنیم
تاکسی
دانشگاه
کتاب حاضر نیست. می توپم که کتاب نصفه قبول نمی کنم. یازده و نیم می آیم یا حاضر است یا آن چه زده اید مال خودتان. کتاب را باید به استاد پس بدهم ( صدایت در تلفن می لرزد، فقط سالم هستی، نمی دانی چقدر مهم است سالم هستی، نمی دانی چقدر مهم است نفس می کشی، ترجمه می کنی، نقشه می کشی این دفعه بروی پیش خانوم و شاید اجازه دهد، شاید . . . یاد داری، نه؟ خوب در هر صورت کار خودمان را می کنیم. خانوم هر چه می خواهد بگوید. من یک نقشه های جدید دارم، سورپرایز شان می کنیم) و کتاب را باز می کنم: آبی تر از گناه، یا بر مدار هلال آن حکایت سنگین بار، برنده ی مهرگان ادب 84، گلشیری 84، بهترین رمان، خوشمزه است. دوست داشتنی است ( این آقای شهرابی عزیز یک میل بزند، من شروع می کنم معرفی این کتاب ها را در جشن کتاب می گذارم، برای همین است از تهران برگشته ام معرفی کتاب توی وبلاگ نمی گذارم، فقط مثل یک گاومیش خوشگل کتاب می جوم) آخرین کلاس
آخرین زنگ. من هی می گویم ایتالو کالوینو. ورونیکا بر می گردد لبخند می زند. همین چند هفته پیش بود می گفت هیچکی اسم این کالوینو رو نمی بره. طفلک ایتالو
کلاس تمام می شود. چرخ زدن توی حیاط. کپی گرفتن جزوه. تحویل گرفتن کتاب آماده ( چهار صد و هفتاد و یک صفحه، کپی شده، یک رو، با فونت بزرگ، همان طور که خانوم دوست دارد) بسته ی سنگین کاغذ ها در دست حرف زدن، مشاوره دادن به یک دانشجو درباره ی یک امتحان ( هیچ وقت به یک ترم بالایی اعتماد نکنید، کلا از آزار دادن ترم پایینی ها لذت می برن، من مظلومانه راست می گفتم) پس گرفتن کتاب ها
سی دی ها
اصلا یادم نبود چی دست کی هست
اِ این دست تو بود؟
برگشتن به خانه
خانه
خواب
خواب
. . .
هوای گرم
صدای خانه ساختن همسایه
خواب
خواب
خواب دیدن. هی از خواب پریدن. بیدار شدن. کپی کتاب را چک کردن. یک صفحه را بد زده. باید باز دوباره کتاب را بگیرم. شماره ی آقای استاد را دارم. گوش کردن دوباره و دوباره ی آهنگ کویین (لاسپاردو دو آمور) و ترجمه کردن
کار کردن. خواندن. نفس کشیدن
نمی دانی
واقعا نمی دانی چقدر مهم است نفس می کشیم، کار می کنیم، حالا هر چند بار هم
. . .
امروز پز می دادیم که
. . .
چقدر خوب است تو هم عاشق فرندز هستی، دیوانه وار
من می میرم برای آن دی وی دی های فرندز تو
. . .

سودارو
سرش خیلی شلوغ و خوب، با بدی ها و خوبی ها، خوب
2006-06-13
نه و یازده دقیقه ی شب

June 13, 2006

تجمع تهران با خشونت سرکوب شده
صحبت بازداشت شصت زن فعال اجتماعی
. . .
ژیلا بنی یعقوب؟

پرستو به همه جا لینک داده، عکس های آرش هم
من داغانم

صفر. نهصد و
. . .
بوق. بوق. دوازده تایی زنگ زد. کسی بر نداشت
همین جوری منتظر
منتظر
م
.
.
.
کسی زنگ نزد. می دانم. یعنی مطمئن هستم شماره روی همراه افتاده. که می دانی مال کیست، که
. . .
ساعت ده و بیست و شش دقیقه می شود و فکر می کنم ممکن است چه اتفاقاتی افتاده باشد

گزینه ی اول. رفته ای به هفت تیر برای تجمع فمینیستی تان. گوشی را نبرده ای. گم نشود مثلا. خوب برنگشته ای هنوز. رفته اید کتک خوردن یا موفقیت – دو گزینه که در کل بیشتر وجود ندارد – را جشن بگیرد و بگین بخندین. دوازده شب بر می گردی گوشی را بر می داری می بینی تلفن زده ام. تا آن موقع من از نگرانی مرده ام. صبح میل ت را می خوانم که نوشته ای خوابم می آید

اشکال: خوب چرا مامانت یا داداشت گوشی را جواب ندادند؟ یعنی اینقدر ابهت داری؟ خوب آدم می ره گوشی رو خاموش می کنه بعد می ره بیرون

گزینه ی دوم. خانوم گ فهمیده می خواهید چی کار کنید. آمده در اتاقت رو قفل کرده، گوشی ت رو هم پرت کرده تو باغچه. کلی هم توپیده بهت. تو هم فعلا داری طلب عفو می کنی و خانوم گ هم غر می زند

اشکال: اگر درست باشد من به عنوان شریک جرم زنده زنده کباب می شوم. پس حتما درست نیست

گزینه ی سوم. تجمع بهم خورده است. بازداشت شده ای. الان داری کبودی هایت را می شمری بعدا پز بدی در مورد شان. تلفنت هم از دستت افتاده تو جوب. هی زنگ می زند دنیا دنبال تو است

گزینه ی چهارم. هنوز می ترسی خانه ی ما زنگ بزنی. خوب گفتی میل می زنم

می بینی؟ تلفن می زدی خیالم راحت می شد هنوز زنده ای داری نفس می زنی و فعالیت های انسان شناسانه از خودت ساطع می کنی. حالا زنگ نزده ای و من تمام بعد از ظهر داشتم کتاب حادثه ای عجیب برای سگی در شب را می خواندم و حالا همه چیز را شماره دار می بینم

من الان
. . .

یک. همین جوری دارم کتاب می خوانم. فکر می کنم. ترجمه می کنم. مثلا درس می خوانم. ذهنم پر است. وقت ندارم به چیز های دیگر فکر کنم

دو. ایستاده ام رو به روی پنجره و به تاریکی نگاه می کنم و فکر می کنم الان تو . . . گزینه های بالا. فکر می کنم طفلک، آخرین میل ش به من یک جمله ی خیلی ناز داشت که من تو رو
. . .

سه. خوب فردا میل ت را می خوانم. تمام می شود همه چیز. بعدا کلی دعوایت می کنم که یعنی چی نگران می کاری منو تو مشهد خودت می روی هفت تیر تجمع زنان؟ بعد هم می آیم ببینم اگر از مو هایت یکی کم شده، شخصا بقیه ی مو هایت را دانه دانه بکنم خیالم در کل راحت شود

چهار. وجود شیطانی درونم می گوید یک رقیب کاری کم شد. وجود فرشته ی درونم می گوید خله از خانواده ی خودت بود که. برای یک ناشر کار می کنید. کلا من این وسط چرت می زنم این دو تا تو سر و کله ی هم می زنند. این وسط فرناز می گوید حیف شد، حالا تنها مترجم برتر فمینیست های ایران هستم. حیف، دختر خوبی بود، یادش بخیر

پنجم. تو نشسته ای داری غر می زنی که خوب مرتیکه می خواست بگی خبر بدم بهت. خودت یادت رفته تو میل صبح بنویسی که شب زنگ بزن بگو هنوز زنده ام

این جریان تا صبح ادامه دارد. یعنی وقتی میل زده یا نزده باشی. در هر صورت من فردا یک کلاس، دو تا قرار قبل از کلاس، دو تا بعد از کلاس، یک کلاس دیگر و بعد برگشت به خانه و غش کردن تو رختخواب در پیش دارم. چه میل بزنی و چه نزنی. فردا رسما کلاس های دوره ی لیسانس تمام می شود

راستی، فکر می کنی فیلم باغبان وفادار – که وقتی تمام شد زار زار اشک می ریخت از صورتم – چقدر نام ش طعنه آمیز است؟ من همین جوری دارم طعنه از نام ش جمع می کنم

* * * *

ممنون از لینک تان

http://balootak.com/

http://sima-h2.blogfa.com/

دو سالگی آکادمی فانتزی، دیر شده، ولی مبارک باشد، مخصوصا برای شما آقای شهرابی عزیز

www.fantasy-academy.org

http://www.chn.ir/news/?section=4&id=5170

گفتگو با مرحوم م. به آذین

http://www.tchissta.com/Tchissta/TchNo201/HTMLs/P006.html

سودارو
2006-06-12
ده و سی و نه دقیقه ی شب

June 12, 2006

باختیم
مجید می پرسد کاری نمانده؟ می گویم نه. نگاهم به تصویر ویلا می ماند که در تاریکی فرو می رود. در سه مرحله. همه چیز تاریک می شود. نقش تمام روز تاریک می شود و توی دلم آرام صدایی می گوید: خداحافظ
تو ترافیک شب روان می شویم
می گویم ماه را داری؟
آهنگ های تند انگلیسی گوش می کنیم. یک ساعت است همه رفته اند. جمعه، طرقدر، گودبای پارتی بچه های ورودی هشتاد و یک زبان
بازی تمام شد؟
صدای گل ایران را از خانه ی همسایه می شنوم. کتاب ِ به روایت اداره ی هواشناسی فردا این خورشید لعنتی . . . را باز می کنم و چند خط ِ دیگر می خوانم و
عزیز من احمد رضا احمدی هم
و خواب
. . .
هوا گرم است. سر درد می شوم. حوصله ی مسکن های صورتی و سفید را ندارم، حوصله ی مسکن های سفید را هم ندارم، می گذارم همین جوری درد بکند
می رسم خانه شب است، کلید می چرخد و دو تا تلفن داشته ام، گیتا و وحید. کلی حرف دارم برای مامان که چقدر امروز خوب بود، ساعت ده می خوابم. بیست و چهار ساعت می خوابم. حالم خوب نیست، شنبه صبح می فهمم یک بیماری ویروسی است، از خواهر زاده هایم گرفته ام، یا آن ها از من، یکی از یکی گرفته به همه سرایت کرده، سه بچه ی مریض، یک دایی مریض، یک مامان مریض
یکشنبه بیدار می شوم و صبح آن لاین، نامه ای که عصبی . . . یک جمله ی کوتاه، که چقدر همه چیز تازگی ها کوتاه شده اند، زود به نتیجه می رسند، حالا احساس و عقل با هم هماهنگ نیستند به درک، درونت چیزی می گوید و من . . . همه چیزی فکر می کردم جز
. . .
کتاب را باز می کنم. جزایر کوچک. آندریا لِوی. برنده ی آرنج، دو هزار و چهار. خطوط ریز انگلیسی انتشارات ریوییو، چاپ انگلستان، کتاب را می خوانم و زیبا ست، ولی . . . ریسک کار بالا ست، فقط برای خواندن یک کتاب خوب می خوانم، نه برای امید ترجمه
کتاب اول را برداشته ام. گفتم به آرش بگوید این کتاب صاحاب دارد. بی خودی چشم چرانی نکند. کتاب خوشگل است. چاپ انتشارات پنگوئن
کتاب چاپ امریکا هنوز مانده. امروز به زور دختره ی مبصر مقدمه ی کتاب را تمام می کنم، تایپ شده، می خوانم، فردا برایش میل می زنم این قدر خط کش را به دست هایش نکوبد با مو های مشکی که روی شانه هایش ریخته، سر را عقب بدهد و مو ها عقب بروند و همین جوری منتظر باشد و من
. . .
خوب تو هم کتابت رو کار کن زودی دیگر

حوصله می خواهد همه چیزی. حتا نوشتن. حتا وبلاگ. حتا اینترنت که هی زودی از دستش فرار می کنم. از چت فرار می کنم. حوصله
. . .

خوابم می آید. هنوز بیمارم. هنوز خوب نیستم. امروز همه اش تلفن بود. امروز حسین را بالاخره پیدا کردم. امروز گیتا را بالاخره پیدا کردم. امروز دی وی دی ها را برگرداندی. امروز
. . .
کتاب ها را می بندم و هنوز درس خواندن را شروع نکرده ام. هنوز دوشنبه نشده است، دوشنبه بیست و نه خرداد که بشود باید سر جلسه ی امتحان متون برگزیده ی ادبی بشینم و چرت بزنم و خرچنگ قورباغه بنویسم و هی بنویسم و حوصله ی امتحان هم ندارم

سودارو
2006-06-11
نه و سی و شش دقیقه ی شب

ممنون از لینک تان

http://ninahagen.blogfa.com/

جالب بود

http://surreal.blogfa.com/

June 09, 2006



دوشنبه. 22 خرداد. تهران. میدان هفت تیر. به جای من هم بروید

June 08, 2006

در مورد چی می خواهم بنویسم؟
لابد در این مورد که خیلی خسته ام، که لابد مثل همیشه کمبود خواب دارم، که یک کتاب بعد از ظهر تمام کردم، یکی عصر، یکی به نیمه رسیده، لابد در این مورد که خاطرات یک گیشا چقدر رنگ داشت توی فیلم ش، هر چند که مثل رمانش خواب آور بود. لابد
.
.
.

میل شبانه را نوشته ام. چراغ را خاموش، یک آهنگ قدیمی گوش می کنم. چشم هایم را بسته بودم یکی تو خودم بهم هی می گفت نمی خوای فردا وبلاگت رو آپ دیت کنی؟
گفتم چی بنویسم
گفت هر چیزی
دارم هر چیزی می نویسم

می دانی توی ذهنم خیلی پر است. یک کتاب ناناز چاپ انتشارات پنگوئن را تمام کرده ام. بعد از ظهر تمام شد و هنوز تصویر هایش توی ذهنم دارند شنا می کنند و دست و پا می زنند. فکر کن . . . دو تا دختر بچه توی یک جنگ عوضی. دیوانه ات می کند کتاب. خط به خط ش. با آن نثر وحشتناک خوشگل. دیوانه ام کرده رفته پی کارش. من هی دارم افسوس می خورم که چرا هر روز فقط بیست و چهار ساعت است. که چرا من، یعنی چشم هام فقط می توانند از یک سوم اش استفاده ی مفید داشته باشند. که چرا
. . .
ولش

هی دارم با خودم کلنجار می روم که بنشینم درس بخوانم. اصلا انگیزه ندارم. لطفا یک کم انگیزه برایم میل بزنید. فکر کنم همین جوری بمانم تمام درس هایم را با ناپلئون عزیز هم نام بشوم. هر چند که احتمالا از شنبه خر تمام عیار می شوم کتاب به دست و خواندن چرندیات، فکر کن این ترم دو تا کتاب انتشارات سمت دارم. کتاب آزمون سازی چند فصل اول ش خیلی خنده داره. خودش هر چی خودش نوشته را آخرش می گه این به درد نمی خوره، یک چیزی رو می گه بعد منطقی رد می کندش. خوب بابا جان شعور داشته باش چیزی که رد شده رو بی خیالش باش. مگر می توانند؟ کتابی که سه نفر آشپز داشته باشد همین می شود دیگر
. . .

نمی دانم هر چیزی را تا کی ادامه بدهم. صدای درونی خفه شده است. شام حاضر است. من خوابم می آید

. . .

سودارو
2006-06-07
ده و بیست و یک دقیقه ی شب

امروز پنجشنبه در کلاس ترجمه ی ادبی دو قرار است در مورد ترجمه های شاملو از اشعار لورکا بحثی داشته باشیم. چیز های جالبی آماده کرده ام برای کلاس. جای تان خالی ست

June 07, 2006

گاهی وقت ها لبخند بزن

داریم از آخرین روز ها لذت می بریم. آخرین روز های دور هم بودن، خندیدن، خوب بودن، احساس های جدید را درک کردن
. . .

شاید لازم بود امروز یک کم توضیح می دادم. آقای امیری کلاس درس را رها کرد تا آخرین کلاس درس مکتب های ادبی به حرف های دوستانه گذرانده شود. از جمله از بچه های کلاس پرسیدند چه احساسی دارند در این آخرین روز های آخرین ترم. به من که رسید – دومین نفر – گفتم خیلی خوشحالم. خوب تعبیر منفی شد. منظور من تاکید روی حس رها شدن نبود

من این چهار سال را که مثل برق گذشت هم خوب گذراندم و هم بد. سال دوم دانشگاه بد ترین سال طول زندگی ام بود. حتا از 1375 هم فاجعه بار تر شد. دو سال طول کشید تا توانستم سر پا بایستم، هنوز مثل قبل نشده ام. روز های خیلی خیلی خوبی گذراندم. دوست هایی پیدا کردم که به خیالم نمی رسید مثل آن ها وجود داشته باشد

الان اوضاع برای من فرق کرده است. خودم را کنده ام از آن چه بوده ام. شاید بشود گفت دنیایی برای بعد از دانشگاه ساخته شده است، دوست های جدید، امکانات جدید، زندگی جدید. من خوشحالم که سال هایی که برایم نشان خوبی داشتند تمام شدند و دورنمایی از آینده پیش رویم هست که تا الان خیلی خوب بوده است، البته تجربه ثابت کرده همیشه چیز هایی هست که نادیده گرفته می شوند، ولی امیدوار هستم، زیاد تر از آن چه تصور می کنی امیدوار هستم، خوشحالم که دانشگاه را به سوی وضعیتی بهتر ترک می کنم. خوشحالم که برای ساختن پیش می روم. خوشحالم که برنامه ی منظمی دارم. که زنده ام، که دارم نفس می کشم. خوشحالم که توی چهار سال دانشگاه خودم را حبس نمی کنم که این بود و بس و تکرار نخواهد شد، که می دانم تمام خوبی ها می توانند تکرار شوند

همین
. . .

دارم از خستگی می میرم، کمبود خواب شدید دارم، کلی کار تا قبل از خواب، همه شان را کنسل کنم دو تا میل هست که باید و باید نوشته شود

می دانی فردا همیشه شروع خوبی است
همیشه

سودارو
2006-06-06
نه و پانزده دقیقه ی شب

June 04, 2006

میان شب موج می خورم. خسته در جریان بی پایان آدم ها. گیج می زنم. شاید
. . .
خسته ای؟
نمی دانم. رو بوسی. آقای دوست، آقای شاعر، آقای نویسنده
دست می دهم، موهایش را کوتاه کرده، موهای بلند بیشتر بهش می آمد، لبخند می زنم
حجم دی وی دی های تو کیف. خانه، یک دی وی دی را یادم رفته بگیرم
مجموعه آثار برتولوچی
و چشم هایم را می بندم، میل را که صبح می خواندم از خنده منفجر بودم، شب گرفته تمام وجودم شروع می کنم به تق تق روی کیبورد خم به نوشتن
به نوشتن
به نوشتن
صورتت میان چشم هایم زنده می شود. توی یک اتوبان. می رانی و موهایت یک گوشه ی صورتت زیر شال، آبی؟، ریخته و می خندیم
دیوانه ات کردم تا رسیدیم
. . .
میان صورتم همه چیز محو می شود
میان چشم هایم . . . کتاب را می خوانم و فکر می کنم چه نثر نازی دارد این خانوم انگلیسی، کتاب را می خوانم و خودم را محو می کنم، کتاب را کنار می گذارم و زندگی
. . .
و شب شده است. بیست و چهار ساعت زمان به عقب باز می گردد و یک مهمانی شام. تمام فامیل جمع شده اند. یک ساعت به صحنه ی رو به رویم خیره ام. بحث در مورد بهترین ماشین موجود در بازار ایران. ملالت بار. کسل کننده. بیهوده. خسته در این فکر که یک تلفن لازم بود بزنم. که دیر شده است. بر گردم نمی رسم
برگردم زمان مرده است
فقط می خوابم
شب یک دسته کلاغ دیوانه شده اند، تمام شب قار قار شان محله را برداشته
صبح بابا می رود موضوع را حل می کند. یک بچه کلاغ نشسته روی زمین نمی تواند پرواز کند. خاندان دیوانه شده اند. بابا با تفنگ بادی در دست می رود توی حیاط خلوت و کلاغ ها فرار می کند و بچه کلاغ را می گیرد، به هوا پرتاب می کند و موضوع تمام می شود. طفلک فقط نمی توانسته از روی زمین بلند شود. می روند. سکوت، می خوابم
زمان مرده است
آهنگ را عوض می کنم. کلی فیلم دارم برای دیدن. کلی کتاب. کلی کار
همه را کنار می گذارم. آهنگ را عوض می کنم و سر پسرک داد می زنم
Shut up
ساکت نمی شود. اعصابم خرد می شود، فریاد می زنم توی خیابان شب
Fuck up
و توی تاکسی وجودم را می جوم، درونم چیزی هست که
. . .
باید یک شعر متولد شود. نمی توانم، تحملش را ندارم، فقط چند خط می نویسم و خانه در سکوت فرو می رود. توی تاکسی نشسته ایم. همه چیز درون تاکسی است. چیزی درون تو فرو ریخته است، نمی دانم چه، پسرک نشسته می خندد به یک موضوع، من
. . .

شب، پسر لجوج کوچکی درونم زار زار
تاکسی در خیابان تهی
تشنه
یک خستگی ناگزیر
. . .

سودارو
2006-06-03
یازده شب

June 02, 2006

یک مهمانی بود. عجیب بود. تمام آن چه قبلا اتفاق افتاده داشت دوباره اتفاق می افتاد. یک مهمانی بود. من خوب نبودم. خسته بودم. آشفته. ویران. یک ساعتی نشستم، کمتر یا بیشتر. حوصله ام سر رفته بود. چشم هایم می سوخت. آمدم بیرون. نمی توانستم راحت راه بروم. می لنگیدم. مامان پشت سرم بود. چیزی می گفت. یادم نیست چه. شهر عادی نبود. خلوت بود. همه جا انگار یک مه خاکستری پر شده بود. رسیدم به فلکه ی راهنمایی. مامان عقب افتاده بود. ده متری شاید. چیزی گفت. چرا این هلیکوپتر اینقدر پایین پرواز می کند؟ سر بر گرداندم. اول ندیدیم. حتا صدایش هم نبود. بعد دیدمش. خاکستری بود. نزدیک تر شد. روی درخت ها پرواز می کرد. سمت من می آمد. مامان چیزی گفت. مامان نگران شده بود. من اول نگاه می کردم. بعد شروع کردم به دویدن. ولی نتوانستم دور شوم. هلیکوپتر دور زد و جلویم آمد پایین. واضح بود. خیلی واضح. جنگی بود. دیگر هیچ صدایی نمی شنیدم. انگار کر شده باشم. آخرین چیزی که شنیدم جیغ مامان بود. شروع کردم به دویدن، ولی دیر شده بود. شلیک کرد. من ثابت سر جایم ماندم. پودر شده بودم. همه چیز ساکن بود، بی سر و صدا. ذرات سیاه ریز را نگاه می کردم که توی هوا پخش می شدند، ایستادم و پودر شده ام را تماشا می کردم، هیچ چیزی حرکت نمی کرد، هیچ چیزی. یک دقیقه ای همین طور منگ نگاه می کردم

چشم هایم را باز کردم. صبح بود. نمی دانم چه ساعتی. ضربان قلبم بالا بود. عصبی بودم. تمام روز عصبی بودم. همه اش آن صحنه که پودر شده بودم جلوی چشمم بود. گیج بودم. دو تا مقاله آماده شد. پرینت زدم. یک تلفن، نمی دانستم یک درس دیگر تمام شده. خوب شد نرفته بودم به سمت دانشگاه. ده بود آمدم بیرون. یازده دانشگاه بودم. کاغذ ها را کپی زدم. با ایلیا حرف زدم. سر کلاس نشستم. ترجمه، انرژی نداشتم. شعر تی اس الیوت اذیتم می کرد، چیز هایی که آزارم بدهد را نمی توانم ترجمه کنم. ترجمه نداشتم، فقط نشستم و گوش کردم. فقط گوش کردم

نهار، ساندویچ کالباس، چیپس، نوشابه، مایونز

خسته خودم را می کشم به کلاس. یک جایی پیدا می کنم. بیرون کلاس حرف می زنیم. کلاس شروع می شود، نقد ادبی دو. اصلا خوب نیستم، ضربانم باز بالا است. نمی توانم تمرکز کنم. دقیقه ها را می شمرم. ثانیه ها را. دانه دانه شان را. تمام مدت دارم عذاب می کشم. می خواهم جیغ بکشم. نمی توانم. انگشت هایم روی چوب صندلی فشرده می شوند. به دست هایم نگاه می کنم. انگاری مال خودم نباشد. انگاری از خون پر باشد. نشسته ام و در سرم انگار توی یک دریای طوفانی شناور باشم. همه چیز شناور است. کلاس تکه تکه می شود. فرو می ریزد. من همین جوری نشسته ام. تمام وجودم می خواهد جیغ بزنم. نمی توانم. به زور بلند می شوم. چقدر به ذهنم فشار آوردم تا توانستم بلند شوم. بلند شوم و نزدیک است یک متر جلوتر با سر بخورم زمین. خودم را کنترل می کنم. لنگان لنگان می روم از کلاس بیرون. آب می خورم، آب سرد، نفس های آرام می کشم. هنوز طوفان هست، هیچ چیزی خوب نیست درونم. بر می گردم سر کلاس. دختری می گوید هیچ چیزی نمی فهمد. گوش نمی کنم. ولی برایش توضیح می دهم که این یعنی چه، آن یعنی چه، حرف زدن حالم را بهتر می کند. کلاس تمام می شود. تا آخرین لحظه فکر می کنم هفته ی بعد هم کلاس هست، که می آییم مبحث فمینیسم را بررسی می کنیم. وقتی آقای صباغ می گوید کلاس تمام شد ویران می شوم. دلم نمی خواست این جلسه تمام شود، با این حال مزخرف من کلاس تمام شود. کلاس تمام می شود. آخر کلاس عکس می گیریم. توی عکس ها می خندم. یک پاکت توی دست هایم است، کتاب یولیسس جیمز جویس تویش. توی عکس نمی افتاد. کتاب پشت سر آقای صباغ است. چرا نمی توانم این کتاب را بخوانم؟ چرا هر بار بازش می کنم فقط خرد شده باقی می مانم، کتاب را می بندم
.
.
.

خانه، خواب، خواب، فقط خواب. با صدای تلفن بیدار می شوم. گوشی را بر نمی دارم. مامان می آید با تو کار دارند. ساعت را نگاه می کنم، نه شب است
.
.
.

کتاب تقریبا تمام شده. یک فصل کوتاه مانده و چند صفحه موخره. راحت تر از کتابی است که اول بهم داده بودند، امروز برای چندمین بار شنیدم که آره، دیگه فقط پاکت های انتشارات کاروان دستت می گیری، لبخند می زنم

من همیشه تخصص دارم که لبخند بزنم، می دانی
. . .

سودارو
2006-06-02
سی و سه دقیقه ی صبح

با وبلاگ حسین شهرابی، از دوستانم و مترجم کتاب راز داوینچی که به زودی چاپ هفتم ش به بازار خواهد آمد؛ همراه امید به بازار آمدن ِ زمین لرزه، یک رمان از کورت ونه گات جونیر که آن را هم حسین ترجمه کرده، آشنا شوید

http://shahfar.fantasy-academy.org

ممنون از لینک تان

http://webgah.blogfa.com/

June 01, 2006

باید چند تا تلفن بزنم، حوصله اش را ندارم
از وقتی برگشته ام چسبیده ام به کتاب هایی که آورده ام، انگلیسی هم می خوانم، مثل قدیم ها، قبل از آن روز های جهنمی کنکور مرده شور برده ی ارشد. روزی یک دانه کتاب می بلعم و پشت سر هم آب خنک می خورم و پنجاه صفحه ای هم انگلیسی می خوانم و نفس های عمیق می کشم و خواب های خوب ِ خوشگل ِ ناز و
. . .
باید چند تا میل بنویسم، حوصله ندارم
یک فایل را به یک جایی رساندم فردا تمام کنم پرینت بزنم بدهم برود
یک فایل دیگر باید درست شود، تایپ ها و سر هم کردن ها و پرینت و فردا مثلا باید تحویل دهم، آماده نشد هم نشد، خوب تا وقت هست هنوز، نه؟

سه شنبه روز بی خودی بود. کنفرانس خانوم میم را دوست نداشتم. پایه ی کنفرانس روی این بنا شده بود که مدرنیسم یک مکتب ادبی است. خوب این مشکل ساز است، چه جوری می شود شعر ها تزارا و الیوت را گذاشت کنار هم و گفت این ها مثل هم هستند؟ بابا جان مدرنیسم یک دوره ی ادبی است، تمام، توی این دوره شونصد تا مکتب ادبی مختلف داریم که ما می بایست چند تا اصلی شان را می خواندیم، به لطف برنامه ریزی مرتب آقای استاد نمی خوانیم. بعد هم آقای استاد آمد مدرنیسم کنفرانس داده شده را درست کند، خوب نمی گویم چی کار کرد. فقط اعصاب من خرد شد. این وسط دختری و آفرینش پشت سر من نشسته بودند هی می گفتند مصطفی آرام باش، مصطفی خودت را کنترل کن. آقای استاد هم گیر داد که این پسره از تهران آمده یک چیزیش می شه. مجید هم گفت خوب موهاش رو تهران کوتاه کرد. حرف من توی دهنم ماند که بابا جان نمی شود مدرنیسم را با ذهنیت نئوکلاسیک بررسی کرد و لبخند هم زد و با اطمینان گفت چنین و بعد مکثی کرد و گفت چنان. یعنی واقعا حرف های آقای استاد نئوکلاسیک بود. می گفت کتاب های مدرنیسم پیرنگ ندارد. بعد لیست جلوی ما هست توش با اسم جوزف کانراد شروع می شه. خداییش خیلی سخته نصف آدم های اون لیست رو گفت نوشته هاتون پیرنگ نداره. طفلک ها فکر کنم توی قبر هاشان پودر شدند
من هم از کلاس آمدم بیرون، الان همه چیز را می ریزم توی این صفحه روانم آرامش بگیرد، نفس راحتی بکشم و بروم یک کتاب تازه بردارم بجوم
.
.
.

سودارو
2006-05-31
حدود هشت شب