باید چند تا تلفن بزنم، حوصله اش را ندارم
از وقتی برگشته ام چسبیده ام به کتاب هایی که آورده ام، انگلیسی هم می خوانم، مثل قدیم ها، قبل از آن روز های جهنمی کنکور مرده شور برده ی ارشد. روزی یک دانه کتاب می بلعم و پشت سر هم آب خنک می خورم و پنجاه صفحه ای هم انگلیسی می خوانم و نفس های عمیق می کشم و خواب های خوب ِ خوشگل ِ ناز و
. . .
باید چند تا میل بنویسم، حوصله ندارم
یک فایل را به یک جایی رساندم فردا تمام کنم پرینت بزنم بدهم برود
یک فایل دیگر باید درست شود، تایپ ها و سر هم کردن ها و پرینت و فردا مثلا باید تحویل دهم، آماده نشد هم نشد، خوب تا وقت هست هنوز، نه؟
سه شنبه روز بی خودی بود. کنفرانس خانوم میم را دوست نداشتم. پایه ی کنفرانس روی این بنا شده بود که مدرنیسم یک مکتب ادبی است. خوب این مشکل ساز است، چه جوری می شود شعر ها تزارا و الیوت را گذاشت کنار هم و گفت این ها مثل هم هستند؟ بابا جان مدرنیسم یک دوره ی ادبی است، تمام، توی این دوره شونصد تا مکتب ادبی مختلف داریم که ما می بایست چند تا اصلی شان را می خواندیم، به لطف برنامه ریزی مرتب آقای استاد نمی خوانیم. بعد هم آقای استاد آمد مدرنیسم کنفرانس داده شده را درست کند، خوب نمی گویم چی کار کرد. فقط اعصاب من خرد شد. این وسط دختری و آفرینش پشت سر من نشسته بودند هی می گفتند مصطفی آرام باش، مصطفی خودت را کنترل کن. آقای استاد هم گیر داد که این پسره از تهران آمده یک چیزیش می شه. مجید هم گفت خوب موهاش رو تهران کوتاه کرد. حرف من توی دهنم ماند که بابا جان نمی شود مدرنیسم را با ذهنیت نئوکلاسیک بررسی کرد و لبخند هم زد و با اطمینان گفت چنین و بعد مکثی کرد و گفت چنان. یعنی واقعا حرف های آقای استاد نئوکلاسیک بود. می گفت کتاب های مدرنیسم پیرنگ ندارد. بعد لیست جلوی ما هست توش با اسم جوزف کانراد شروع می شه. خداییش خیلی سخته نصف آدم های اون لیست رو گفت نوشته هاتون پیرنگ نداره. طفلک ها فکر کنم توی قبر هاشان پودر شدند
من هم از کلاس آمدم بیرون، الان همه چیز را می ریزم توی این صفحه روانم آرامش بگیرد، نفس راحتی بکشم و بروم یک کتاب تازه بردارم بجوم
.
.
.
سودارو
2006-05-31
حدود هشت شب
از وقتی برگشته ام چسبیده ام به کتاب هایی که آورده ام، انگلیسی هم می خوانم، مثل قدیم ها، قبل از آن روز های جهنمی کنکور مرده شور برده ی ارشد. روزی یک دانه کتاب می بلعم و پشت سر هم آب خنک می خورم و پنجاه صفحه ای هم انگلیسی می خوانم و نفس های عمیق می کشم و خواب های خوب ِ خوشگل ِ ناز و
. . .
باید چند تا میل بنویسم، حوصله ندارم
یک فایل را به یک جایی رساندم فردا تمام کنم پرینت بزنم بدهم برود
یک فایل دیگر باید درست شود، تایپ ها و سر هم کردن ها و پرینت و فردا مثلا باید تحویل دهم، آماده نشد هم نشد، خوب تا وقت هست هنوز، نه؟
سه شنبه روز بی خودی بود. کنفرانس خانوم میم را دوست نداشتم. پایه ی کنفرانس روی این بنا شده بود که مدرنیسم یک مکتب ادبی است. خوب این مشکل ساز است، چه جوری می شود شعر ها تزارا و الیوت را گذاشت کنار هم و گفت این ها مثل هم هستند؟ بابا جان مدرنیسم یک دوره ی ادبی است، تمام، توی این دوره شونصد تا مکتب ادبی مختلف داریم که ما می بایست چند تا اصلی شان را می خواندیم، به لطف برنامه ریزی مرتب آقای استاد نمی خوانیم. بعد هم آقای استاد آمد مدرنیسم کنفرانس داده شده را درست کند، خوب نمی گویم چی کار کرد. فقط اعصاب من خرد شد. این وسط دختری و آفرینش پشت سر من نشسته بودند هی می گفتند مصطفی آرام باش، مصطفی خودت را کنترل کن. آقای استاد هم گیر داد که این پسره از تهران آمده یک چیزیش می شه. مجید هم گفت خوب موهاش رو تهران کوتاه کرد. حرف من توی دهنم ماند که بابا جان نمی شود مدرنیسم را با ذهنیت نئوکلاسیک بررسی کرد و لبخند هم زد و با اطمینان گفت چنین و بعد مکثی کرد و گفت چنان. یعنی واقعا حرف های آقای استاد نئوکلاسیک بود. می گفت کتاب های مدرنیسم پیرنگ ندارد. بعد لیست جلوی ما هست توش با اسم جوزف کانراد شروع می شه. خداییش خیلی سخته نصف آدم های اون لیست رو گفت نوشته هاتون پیرنگ نداره. طفلک ها فکر کنم توی قبر هاشان پودر شدند
من هم از کلاس آمدم بیرون، الان همه چیز را می ریزم توی این صفحه روانم آرامش بگیرد، نفس راحتی بکشم و بروم یک کتاب تازه بردارم بجوم
.
.
.
سودارو
2006-05-31
حدود هشت شب