June 02, 2006

یک مهمانی بود. عجیب بود. تمام آن چه قبلا اتفاق افتاده داشت دوباره اتفاق می افتاد. یک مهمانی بود. من خوب نبودم. خسته بودم. آشفته. ویران. یک ساعتی نشستم، کمتر یا بیشتر. حوصله ام سر رفته بود. چشم هایم می سوخت. آمدم بیرون. نمی توانستم راحت راه بروم. می لنگیدم. مامان پشت سرم بود. چیزی می گفت. یادم نیست چه. شهر عادی نبود. خلوت بود. همه جا انگار یک مه خاکستری پر شده بود. رسیدم به فلکه ی راهنمایی. مامان عقب افتاده بود. ده متری شاید. چیزی گفت. چرا این هلیکوپتر اینقدر پایین پرواز می کند؟ سر بر گرداندم. اول ندیدیم. حتا صدایش هم نبود. بعد دیدمش. خاکستری بود. نزدیک تر شد. روی درخت ها پرواز می کرد. سمت من می آمد. مامان چیزی گفت. مامان نگران شده بود. من اول نگاه می کردم. بعد شروع کردم به دویدن. ولی نتوانستم دور شوم. هلیکوپتر دور زد و جلویم آمد پایین. واضح بود. خیلی واضح. جنگی بود. دیگر هیچ صدایی نمی شنیدم. انگار کر شده باشم. آخرین چیزی که شنیدم جیغ مامان بود. شروع کردم به دویدن، ولی دیر شده بود. شلیک کرد. من ثابت سر جایم ماندم. پودر شده بودم. همه چیز ساکن بود، بی سر و صدا. ذرات سیاه ریز را نگاه می کردم که توی هوا پخش می شدند، ایستادم و پودر شده ام را تماشا می کردم، هیچ چیزی حرکت نمی کرد، هیچ چیزی. یک دقیقه ای همین طور منگ نگاه می کردم

چشم هایم را باز کردم. صبح بود. نمی دانم چه ساعتی. ضربان قلبم بالا بود. عصبی بودم. تمام روز عصبی بودم. همه اش آن صحنه که پودر شده بودم جلوی چشمم بود. گیج بودم. دو تا مقاله آماده شد. پرینت زدم. یک تلفن، نمی دانستم یک درس دیگر تمام شده. خوب شد نرفته بودم به سمت دانشگاه. ده بود آمدم بیرون. یازده دانشگاه بودم. کاغذ ها را کپی زدم. با ایلیا حرف زدم. سر کلاس نشستم. ترجمه، انرژی نداشتم. شعر تی اس الیوت اذیتم می کرد، چیز هایی که آزارم بدهد را نمی توانم ترجمه کنم. ترجمه نداشتم، فقط نشستم و گوش کردم. فقط گوش کردم

نهار، ساندویچ کالباس، چیپس، نوشابه، مایونز

خسته خودم را می کشم به کلاس. یک جایی پیدا می کنم. بیرون کلاس حرف می زنیم. کلاس شروع می شود، نقد ادبی دو. اصلا خوب نیستم، ضربانم باز بالا است. نمی توانم تمرکز کنم. دقیقه ها را می شمرم. ثانیه ها را. دانه دانه شان را. تمام مدت دارم عذاب می کشم. می خواهم جیغ بکشم. نمی توانم. انگشت هایم روی چوب صندلی فشرده می شوند. به دست هایم نگاه می کنم. انگاری مال خودم نباشد. انگاری از خون پر باشد. نشسته ام و در سرم انگار توی یک دریای طوفانی شناور باشم. همه چیز شناور است. کلاس تکه تکه می شود. فرو می ریزد. من همین جوری نشسته ام. تمام وجودم می خواهد جیغ بزنم. نمی توانم. به زور بلند می شوم. چقدر به ذهنم فشار آوردم تا توانستم بلند شوم. بلند شوم و نزدیک است یک متر جلوتر با سر بخورم زمین. خودم را کنترل می کنم. لنگان لنگان می روم از کلاس بیرون. آب می خورم، آب سرد، نفس های آرام می کشم. هنوز طوفان هست، هیچ چیزی خوب نیست درونم. بر می گردم سر کلاس. دختری می گوید هیچ چیزی نمی فهمد. گوش نمی کنم. ولی برایش توضیح می دهم که این یعنی چه، آن یعنی چه، حرف زدن حالم را بهتر می کند. کلاس تمام می شود. تا آخرین لحظه فکر می کنم هفته ی بعد هم کلاس هست، که می آییم مبحث فمینیسم را بررسی می کنیم. وقتی آقای صباغ می گوید کلاس تمام شد ویران می شوم. دلم نمی خواست این جلسه تمام شود، با این حال مزخرف من کلاس تمام شود. کلاس تمام می شود. آخر کلاس عکس می گیریم. توی عکس ها می خندم. یک پاکت توی دست هایم است، کتاب یولیسس جیمز جویس تویش. توی عکس نمی افتاد. کتاب پشت سر آقای صباغ است. چرا نمی توانم این کتاب را بخوانم؟ چرا هر بار بازش می کنم فقط خرد شده باقی می مانم، کتاب را می بندم
.
.
.

خانه، خواب، خواب، فقط خواب. با صدای تلفن بیدار می شوم. گوشی را بر نمی دارم. مامان می آید با تو کار دارند. ساعت را نگاه می کنم، نه شب است
.
.
.

کتاب تقریبا تمام شده. یک فصل کوتاه مانده و چند صفحه موخره. راحت تر از کتابی است که اول بهم داده بودند، امروز برای چندمین بار شنیدم که آره، دیگه فقط پاکت های انتشارات کاروان دستت می گیری، لبخند می زنم

من همیشه تخصص دارم که لبخند بزنم، می دانی
. . .

سودارو
2006-06-02
سی و سه دقیقه ی صبح

با وبلاگ حسین شهرابی، از دوستانم و مترجم کتاب راز داوینچی که به زودی چاپ هفتم ش به بازار خواهد آمد؛ همراه امید به بازار آمدن ِ زمین لرزه، یک رمان از کورت ونه گات جونیر که آن را هم حسین ترجمه کرده، آشنا شوید

http://shahfar.fantasy-academy.org

ممنون از لینک تان

http://webgah.blogfa.com/