فقط کافی ست
. . .
آره فقط کافی ست بگذارم در ذهنم رشد کند. تصویری محو از
. . .
اسم ش آلوشیا بود. هنوز هم آن روز برفی را خوب یادم هست. کنار جاده یک جایی پیدا کرده بودم و ایستاده بودم و لباس قهوه ای پوشیده بودم، یک کلاه بره ی قهوه ای هم داشتم، روی پیشانی ام را می پوشاند، تمام شب برف باریده بود، شاید تمام روز های گذشته، کی یادش می ماند؟ آن هم وقتی فقط ده، دوازده سال بیشتر نداشته باشی. توی صف گروه کر کلیسا بود. قدش کوتاه بود. لباس فرشته ها را پوشیده بود، از پله های کلیسا می آمد پایین، مو های طلایی ای فرفری اش روی شانه های سفید ش ریخته بود، آواز می خواندند، همه آواز می خواندند برای روز سنت . . . نه، دیگر این ش یادم نمی آید. چند سال گذشت تا آن روزی رسید که با هم رفتیم به مسکو؟ به سمت زندگی. در آن سال های آشوب زده ی انقلابی. وقتی آدم هایی مثل ما را دوست نداشتند. چون پالتو های پوست می پوشیدیم و کتاب های فرانسوی می خواندیم و ذهن مان این بود که اگر آلوشیا یک شب تا صبح
. . .
من شانس آوردم. این را خودت هم لابد توی دلت گفته ای. وقتی فرستادن م سیبری یعنی زنده می ماندم. زنده ماندم. وقتی برگشتم می لنگیدم. آلوشیا دیگر نبود. دیگر هیچ جا نبود
امروز بعد از شاید هشتاد سال ایستاده توی اتاق یک سرزمین گرم آفتابی فکر می کردم که هنوز هم، یعنی هنوز هم جلوی چشم هایم هست، با آن مو های طلایی، با آن لباس سفید و شانه های لخت سفید وسوسه کننده و من
من هنوز ایستاده ام، یک گوشه دور از دید تماشایش می کنم
شاید برای آلوشیا است که همیشه از فرانسه بدم می آمد
نمی دانم
هنوز هم وقتی یک نفر با مو های فرفری و نگاه غمگینی مثل چشم های آلوشیا
مثل وجود همیشه انگار در جایی دیگر آلوشیا
انگار
. . .
* * * *
شاید فقط تازگی ها زیاد کتاب می خوانم و موسیقی های عجیب گوش می کنم. شاید نباید امروز سی دی دوم پینک فلوید را می ریختم روی هارد. تازه منتظرم سری کامل یو تو و کلی گروه های دیگر دستم برسد، تا همین پنج شش روز دیگر
. . .
شاید تازگی ها زیاد برتولوچی داغانم می کند. آن ها با این قیافه ی خسته ی بهم ریخته ی مارلون براندو که داد می زند به خاطر خدا هیچ اسمی نباشه، بعد هم در را می کوبد بهم. در را می کوبد بهم و من صدای دالبی استریو درون گوش هایم طنین انداز می شود. چشم هایم را می بندم و دی وی دی پاور هفت را قطع می کنم و با ویندوز مدیای ده گوش فرا می دهم به یک آهنگ – اندوه، امید های والا، یا هر چیزی، هر چیزی، از امروز تا چند روز دیگر فقط پینک فلوید، تقریبا بقیه را از روی هارد پاک کرده ام
سودارو
2006-06-28
هشت و سی و هشت دقیقه ی شب
. . .
آره فقط کافی ست بگذارم در ذهنم رشد کند. تصویری محو از
. . .
اسم ش آلوشیا بود. هنوز هم آن روز برفی را خوب یادم هست. کنار جاده یک جایی پیدا کرده بودم و ایستاده بودم و لباس قهوه ای پوشیده بودم، یک کلاه بره ی قهوه ای هم داشتم، روی پیشانی ام را می پوشاند، تمام شب برف باریده بود، شاید تمام روز های گذشته، کی یادش می ماند؟ آن هم وقتی فقط ده، دوازده سال بیشتر نداشته باشی. توی صف گروه کر کلیسا بود. قدش کوتاه بود. لباس فرشته ها را پوشیده بود، از پله های کلیسا می آمد پایین، مو های طلایی ای فرفری اش روی شانه های سفید ش ریخته بود، آواز می خواندند، همه آواز می خواندند برای روز سنت . . . نه، دیگر این ش یادم نمی آید. چند سال گذشت تا آن روزی رسید که با هم رفتیم به مسکو؟ به سمت زندگی. در آن سال های آشوب زده ی انقلابی. وقتی آدم هایی مثل ما را دوست نداشتند. چون پالتو های پوست می پوشیدیم و کتاب های فرانسوی می خواندیم و ذهن مان این بود که اگر آلوشیا یک شب تا صبح
. . .
من شانس آوردم. این را خودت هم لابد توی دلت گفته ای. وقتی فرستادن م سیبری یعنی زنده می ماندم. زنده ماندم. وقتی برگشتم می لنگیدم. آلوشیا دیگر نبود. دیگر هیچ جا نبود
امروز بعد از شاید هشتاد سال ایستاده توی اتاق یک سرزمین گرم آفتابی فکر می کردم که هنوز هم، یعنی هنوز هم جلوی چشم هایم هست، با آن مو های طلایی، با آن لباس سفید و شانه های لخت سفید وسوسه کننده و من
من هنوز ایستاده ام، یک گوشه دور از دید تماشایش می کنم
شاید برای آلوشیا است که همیشه از فرانسه بدم می آمد
نمی دانم
هنوز هم وقتی یک نفر با مو های فرفری و نگاه غمگینی مثل چشم های آلوشیا
مثل وجود همیشه انگار در جایی دیگر آلوشیا
انگار
. . .
* * * *
شاید فقط تازگی ها زیاد کتاب می خوانم و موسیقی های عجیب گوش می کنم. شاید نباید امروز سی دی دوم پینک فلوید را می ریختم روی هارد. تازه منتظرم سری کامل یو تو و کلی گروه های دیگر دستم برسد، تا همین پنج شش روز دیگر
. . .
شاید تازگی ها زیاد برتولوچی داغانم می کند. آن ها با این قیافه ی خسته ی بهم ریخته ی مارلون براندو که داد می زند به خاطر خدا هیچ اسمی نباشه، بعد هم در را می کوبد بهم. در را می کوبد بهم و من صدای دالبی استریو درون گوش هایم طنین انداز می شود. چشم هایم را می بندم و دی وی دی پاور هفت را قطع می کنم و با ویندوز مدیای ده گوش فرا می دهم به یک آهنگ – اندوه، امید های والا، یا هر چیزی، هر چیزی، از امروز تا چند روز دیگر فقط پینک فلوید، تقریبا بقیه را از روی هارد پاک کرده ام
سودارو
2006-06-28
هشت و سی و هشت دقیقه ی شب