June 07, 2006

گاهی وقت ها لبخند بزن

داریم از آخرین روز ها لذت می بریم. آخرین روز های دور هم بودن، خندیدن، خوب بودن، احساس های جدید را درک کردن
. . .

شاید لازم بود امروز یک کم توضیح می دادم. آقای امیری کلاس درس را رها کرد تا آخرین کلاس درس مکتب های ادبی به حرف های دوستانه گذرانده شود. از جمله از بچه های کلاس پرسیدند چه احساسی دارند در این آخرین روز های آخرین ترم. به من که رسید – دومین نفر – گفتم خیلی خوشحالم. خوب تعبیر منفی شد. منظور من تاکید روی حس رها شدن نبود

من این چهار سال را که مثل برق گذشت هم خوب گذراندم و هم بد. سال دوم دانشگاه بد ترین سال طول زندگی ام بود. حتا از 1375 هم فاجعه بار تر شد. دو سال طول کشید تا توانستم سر پا بایستم، هنوز مثل قبل نشده ام. روز های خیلی خیلی خوبی گذراندم. دوست هایی پیدا کردم که به خیالم نمی رسید مثل آن ها وجود داشته باشد

الان اوضاع برای من فرق کرده است. خودم را کنده ام از آن چه بوده ام. شاید بشود گفت دنیایی برای بعد از دانشگاه ساخته شده است، دوست های جدید، امکانات جدید، زندگی جدید. من خوشحالم که سال هایی که برایم نشان خوبی داشتند تمام شدند و دورنمایی از آینده پیش رویم هست که تا الان خیلی خوب بوده است، البته تجربه ثابت کرده همیشه چیز هایی هست که نادیده گرفته می شوند، ولی امیدوار هستم، زیاد تر از آن چه تصور می کنی امیدوار هستم، خوشحالم که دانشگاه را به سوی وضعیتی بهتر ترک می کنم. خوشحالم که برای ساختن پیش می روم. خوشحالم که برنامه ی منظمی دارم. که زنده ام، که دارم نفس می کشم. خوشحالم که توی چهار سال دانشگاه خودم را حبس نمی کنم که این بود و بس و تکرار نخواهد شد، که می دانم تمام خوبی ها می توانند تکرار شوند

همین
. . .

دارم از خستگی می میرم، کمبود خواب شدید دارم، کلی کار تا قبل از خواب، همه شان را کنسل کنم دو تا میل هست که باید و باید نوشته شود

می دانی فردا همیشه شروع خوبی است
همیشه

سودارو
2006-06-06
نه و پانزده دقیقه ی شب