June 04, 2006

میان شب موج می خورم. خسته در جریان بی پایان آدم ها. گیج می زنم. شاید
. . .
خسته ای؟
نمی دانم. رو بوسی. آقای دوست، آقای شاعر، آقای نویسنده
دست می دهم، موهایش را کوتاه کرده، موهای بلند بیشتر بهش می آمد، لبخند می زنم
حجم دی وی دی های تو کیف. خانه، یک دی وی دی را یادم رفته بگیرم
مجموعه آثار برتولوچی
و چشم هایم را می بندم، میل را که صبح می خواندم از خنده منفجر بودم، شب گرفته تمام وجودم شروع می کنم به تق تق روی کیبورد خم به نوشتن
به نوشتن
به نوشتن
صورتت میان چشم هایم زنده می شود. توی یک اتوبان. می رانی و موهایت یک گوشه ی صورتت زیر شال، آبی؟، ریخته و می خندیم
دیوانه ات کردم تا رسیدیم
. . .
میان صورتم همه چیز محو می شود
میان چشم هایم . . . کتاب را می خوانم و فکر می کنم چه نثر نازی دارد این خانوم انگلیسی، کتاب را می خوانم و خودم را محو می کنم، کتاب را کنار می گذارم و زندگی
. . .
و شب شده است. بیست و چهار ساعت زمان به عقب باز می گردد و یک مهمانی شام. تمام فامیل جمع شده اند. یک ساعت به صحنه ی رو به رویم خیره ام. بحث در مورد بهترین ماشین موجود در بازار ایران. ملالت بار. کسل کننده. بیهوده. خسته در این فکر که یک تلفن لازم بود بزنم. که دیر شده است. بر گردم نمی رسم
برگردم زمان مرده است
فقط می خوابم
شب یک دسته کلاغ دیوانه شده اند، تمام شب قار قار شان محله را برداشته
صبح بابا می رود موضوع را حل می کند. یک بچه کلاغ نشسته روی زمین نمی تواند پرواز کند. خاندان دیوانه شده اند. بابا با تفنگ بادی در دست می رود توی حیاط خلوت و کلاغ ها فرار می کند و بچه کلاغ را می گیرد، به هوا پرتاب می کند و موضوع تمام می شود. طفلک فقط نمی توانسته از روی زمین بلند شود. می روند. سکوت، می خوابم
زمان مرده است
آهنگ را عوض می کنم. کلی فیلم دارم برای دیدن. کلی کتاب. کلی کار
همه را کنار می گذارم. آهنگ را عوض می کنم و سر پسرک داد می زنم
Shut up
ساکت نمی شود. اعصابم خرد می شود، فریاد می زنم توی خیابان شب
Fuck up
و توی تاکسی وجودم را می جوم، درونم چیزی هست که
. . .
باید یک شعر متولد شود. نمی توانم، تحملش را ندارم، فقط چند خط می نویسم و خانه در سکوت فرو می رود. توی تاکسی نشسته ایم. همه چیز درون تاکسی است. چیزی درون تو فرو ریخته است، نمی دانم چه، پسرک نشسته می خندد به یک موضوع، من
. . .

شب، پسر لجوج کوچکی درونم زار زار
تاکسی در خیابان تهی
تشنه
یک خستگی ناگزیر
. . .

سودارو
2006-06-03
یازده شب