June 23, 2006

بستنی قیفی با طعم توت فرنگی دایتی، چیپس ساده، طالبی، گوجه سبز های رسیده که قرمز رنگ اند. از امتحان نقد دو آمده ام. توی راه کلی با لیزی حرف های خوب زدیم. آمدم و همان اول به مامان گفتم امتحان خیلییییییییییییی سخت بود ( سوال اول: زن ستیزی هملت را بر اساس دیدگاه روان شناسانه بحث کنید، نزدیک به یک صفحه جواب همین سوال را دادم ) بستنی را گاز زدم و نشستم به تماشای ادامه ی یک فیلم که دیشب شروع کرده بودم به دیدنش: دیده بان، یک فیلم خفن سورئال به زبان روسی با زیر نویس انگلیسی، وحشتناک بود، از آن فیلم های ساده که وقتی تمام می شود تمام وجودت می لرزد، مفاهیم ساده استفاده شده بود: خیر و شر و جنگ ابدی بین آن دو، امید به آمدن نجات دهنده و نجات بشریت، ولی می دانی آخر فیلم چی شد؟ نجات دهنده آمد، یک پسر دوازده ساله ی خوشگل، ولی ترجیح داد به نیروی تاریکی کمک کنه، فکر کن؟ ( بر اساس شالوده شکنی . . . ) فکر کن صبح دریدا و شالوده شکنی بحث می کردیم و از امتحان آمده تمام ذهنیت م وارانه شد با این فیلم
یعنی اگر واقعا این اتفاق بیافتد چی؟
چی؟
آدم باید خیلی خر باشد که دو روزی که وقت دارد یک امتحان سخت بخواند را بگذارد ترجمه ی درس را هم همان موقع انجام بدهد، خوب من خیلی خر ام. امروز وقتی ساعت یازده ترجمه ی 22 صفحه ای را پرینت می زدم به خودم انواع فحش های ممکن داده شد، بعد هم دانشگاه زود تر رفتن و به جای درس خواندن بطری های سبز رنگ دلستر در دست حرف های معمولی زدن و وقت تلف کردن
بعد هم نشستن سر جلسه امتحان ِ نفس گیر در جا خشک کننده و هی نوشتن و هی نوشتن و هی نوشتن
امروز خوف بودم با خودنویس جونی ام می نوشتم، این قدر دوست ش دارم، کلا هر چی بخواهم ترجمه کنم اول با این خودنویس نازم می نویسم، سورمه ای با لبه های طلایی، خیلی خوش دسته ( به قول اِراتو قلم بورژوای ام) چهار صفحه نوشتم و با خودنویس مجبورم آرام تر بنویسم و احتمالا خطم می شود خوانده شود
من خوابم می یاد
راستی مرسی، امروز فکر می کردم کلا از آدم هایی که نظر شان را راحت پرت می کنند توی صورتت خوشم می یاد، یعنی وقتی منطقی باشد حرف های شان، حرف هایت منطقی بود، دلم می خواست گاز ت می گرفتم، دوست دارم، متن رو پرینت می گیرم و روش باز هم کار می کنم و امیدوارم یک چیز آدمی زادی از توش در بیاد، هر چند راست می گی، کتابش خیلی تبلیغاتیه، هر چند من آخرش هم مثل الان می گم خوب آرش انتخاب کرد، به من چه

سودارو
2006-06-22
هشت و پنجاه و هشت دقیقه ی شب