June 20, 2006


به تصویر غریبه ی توی مانیتور خیره می شوم، خیره می شوم، تصویر را بزرگ می کنم، کوچک می کنم، چپ چپ نگاهش می کنم، فکر می کنم کیست. فکر می کنم چه شکلی است؟
هر بار خودم را توی آینه نگاه می کنم با چیزی که قبلا بود فرق دارد. یک بار نگاه کردم یک میمون توی آینه بود. یک بار یک خروس. کلا بستگی دارد صبح ها از خواب بیدار می شوم چشم هایم هنوز قرمز باشد یا نه
کلا هر جوری که به تصویر نگاه کنم فرقی نمی کند، گری مور می خواند و من گوش نمی کنم. ساعت دوازده می شود کم کم. ساعت می گوید یک روز نو
حوصله اش را ندارم
امتحان امروزم را خراب کردم. خوب تقصیر خودم است. نمی توانم درس بخوانم. برگه را درست نمی خواندم. بی حوصله جواب می دادم و اصلا تمرکز نداشتم. حالا کی می خواهد نقد ادبی بخواند؟

هه اش همین جوری نشسته بودم و هی جزیره ی کوچک ِ آندریا لوی را می خواندم و فکر می کردم این کتاب زیبا
. . .
خواب دیدم می خواهم به یک سفر بروم

خواب هایم عجیب شده اند این روز ها. همه اش در تکاپو و همه اش در حال دویدن
خواب هایم تازگی ها همه شان رنگی هستند
دیگر روشنفکرانه، سیاه سپید پر از سمبل نیستند
حالا فقط ساده اند. پر از حرف زدن و پر از زندگی کردن
خوب است؟
پرسیده بودی. مکث کردم و لبخند زدم و تق تق کیبورد که چرا بد باشد؟
فکر می کنم با این ذهن پریشان
. . .

ذهن پریشان توی عکس نشسته است. ولی هر چی نگاهش می کنم پیدایش نیست
پشت آن لبخند که توی صورتم هست. پشت آن نگاه ها که معلوم نیست وقتی به دوربین نگاه می کنند در فکر چه کسی هستند
که مگر کسی هم مانده است؟
گاهی وقت ها فکر می کنم چرا از اتاقم بیرون می روم. چرا همین تو نمی مانم. مگر همه چیزی که می خواهم همین تو نیست؟
اینترنت
کتاب ها
کامپیوتر
تلفن، خوب چی؟ چه چیز بیشتری می خواهم داشته باشم؟ حالا برای ادا اطوار زندگی امروزی مسخره دارم آخرین قدم های مزخرف گرفتن لیسانس ادبیات انگلیسی را بر می دارم. کار دارم. و یک زندگی خوب و آرام و ساده. همه چیز تقریبا همان طوری چیده شده اند که خودم می خواستم. رشته ای که خودم انتخاب کردم. کار هایی که خودم خواستم. دوست هایی که خوب اند. دیگر
. . .
آدم توی عکس به من نگاه می کند. آدم توی عکس بدن مرا پوشیده نشسته دارد لبخند می زند. من نیستم. با پوست سفید احمقانه و لبخند احمقانه و نگاه پوک
من نیستم
کجا؟ من کجا هستم؟ چرا هیچ وقت هیچ چیزی ثابت نیست. وقتی توی آینه نگاه می کنم کسی که نگاهم می کند کیست؟ ازش می ترسم
می ترسم
از آن لبخند های وحشتناک ش. از آن قدرت درونی اش. از آن دیوانگی هایش
کجا تن رو از من دزدید؟
دقیقا کی؟

من یادم نیست
تنها چیزی که یادم مانده یک روز بود که برف باریده بود و من تمام وجودم سرد بود و داشتم فکر می کردم چرا
. . .
تنها چیزی که می خواستم گرمایی بود که
. . .
چند سال؟ شش سال؟ نمی دانم، نه، هشت سال است که دارم هی می دوم که هی می دوم که هی می دوم که به آن گرما برسم
هنوز همه جا سرد است. یخ است. می دوم و نگاه هایم خیره بر در هایی که
. . .

می دانی
الان تنها جایی گرم وقتی است که فایل ورد را باز می کنم، می نویسم سلام، می نویسم و می نویسم و تو می خوانی و هی دلداری می دهی و هی می نویسی بهت حق می دهم با تمام ِ . . . و هی من می خوانم و هی بهم می ریزم و فکر می کنم هنوز هیچ جایی گرم نیست. حالا گیرم ناشرم هی بگوید این کتاب را تمام کن، بعد این را حتما، این را حتما، کتاب ها را هی زیاد تر بکنند، حالا گیرم که بیست درصد کتاب اول کار شده باشد، گیرم که همه چیز خوب باشد

ولی
.
.
.

پاهایم درد گرفته اند، می دانی
. . .

سودارو
2006-06-20
دوازده و چهار دقیقه ی شب