June 25, 2006

از دست هایم خون می چکد
روی کیبورد تق تق . . . . خون ها روی فایل ورد کلمه می شوند. کلمات جمع می شوند و یک میل که وقتی خودم یک بار خواندم فقط اشک های درشت شور و داغ بود که روی صورتم، تا صبح چند ساعت مانده، تا وقتی که میل را توی باکس جی میل بگذارم و دگمه بفرست را فشار بدهم و چند ثانیه، خون ها چند ثانیه بعد منتظر مهمانی اشک های صورت تو می شوند و من توی اتاقم، بعد از یک امتحان دیگر، وقتی آمده ام و سر راه قرار است بروم چند تا فیلم بگیرم و قرار است لیست ام پی تری ها را نگاه کنم و انتخاب کنم و قرار است برگردم خانه فکر کنم دو روز دیگر یک امتحان دیگر دارم و فکر کنم که کار روی فصل دوم کتاب را شروع کرده ام که مقدمه مراحل نهایی ویرایش مرحله ی دوم را دارد طی می کند و آماده می شود که بفرستم برای ناشر و فکر می کنم که شش روز بعد از امتحان دو روز بعد وقت آزاد دارم و اینکه می توانم آرام یک کتاب خوب دیگر را شروع کنم، شاید زندگی پی ِ یان مارتل، شاید خدای چیز های کوچک ِ آروند آتی روند، شاید زندگی نامه ی فروید ِ شروینگ استون، شاید تنها رفتن ِ رولد دال، شاید وقت بکنم چند تا فیلم خوب دیگر ببینم، شاید ذهنم را بگذارم پرواز کند، شاید بخش اول رمان لعنتی را بالاخره تمام کنم، شاید بروم خانه ی یک دوست بشینیم شو نگاه کنیم، شاید فقط بشینم و از پنجره ی اتاقم به بیرون خیره شوم، به تصویر محو یک کاج بلند، با صدای پرندگان، به شب ها، به روز ها، به زندگی نگاه کنم، فکر کنم به صدای خنده هایی که می شنوم، به صدای فریاد هایی که می شنوم، به صدای ترمز ماشین ها، به صدای شهر، شهر، شاید چشم هایم را ببندم و فکر کنم زمان نمی گذرد، فکر کنم مصطفی نگاه کن چند وقتت است همه چیز آرام است درونت؟ شاید خودم را آمده کنم برای یک بار دیگر یک نفس عمیق کشیدم. شاید یک بار دیگر از بالای یک ساختمان بلند به محوی زمین نگاه کنم. می دانستی زمین چقدر کوچک است؟ چقدر پوک است؟ راه می روم می ترسم سطح تخم مرغی اش خرد شود. آرام قدم بر می دارم. می دانی این آدم های سیاه پوش چقدر ترسناک شده اند تازگی ها؟ می دانستی دیگر روزنامه ها را هم نگاه نمی کنم، می دانستی وقتی فیلم نگاه فیملنامه و پرونده ی کازابلانکا را چاپ کرده برایم هیچ معنایی ندارد. نه اینکه سینما ها چه برنامه ای دارند، نه اینکه
. . .
شب شده است
سرد است
من سردم است
می دانستی، خیلی سردم است، حتا توی این هوای جهنمی که ظهر ها نمی شود نفس کشید از شدت آفتاب
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


سودارو
2006-06-25
سه دقیقه ی صبح