June 16, 2006

اینجا را ببینید. من امضا کردم. امیدوارم شما هم امضا کنید

http://zanirani.blogfa.com/

* * * *

در زندگی زخم هایی هست که . . . اولین کتاب کدام بود؟ چشم هایم می چرخند و جسمی خسته که روحی نا آرام را به دنبال خود کشان
کشان
چشم هایم را می بندم. دو و نیم صبح. گیج. بعد از یک رکورد شکنی – سی و هفت دقیقه آن لاین ماندم، توی تمام این روز ها که هی زودی می پرم بیرون که حوصله
.
.
.
صدا های صبح توی گوش هایم و خواب
. . .
هشت نشده از سر و صدای خانه ی چسبیده به خانه مان که می سازند ش از خواب می پرم. گیج. خسته
نا امید شاید
چشم هایم می سوزد
فقط آهنگ گوش می کنم. گوش می کنم
گوش می کنم و لباس می پوشم. می رسم، رسیده ای. آقای استاد هم تا من چیزی دم گوش تو بگویم و بخندی آمده است. قرار است برای کتابخانه ی دانشگاه کتاب فارسی بخریم
می خریم
از نه صبح. تا یک و پنج دقیقه ی بعد از ظهر که تاکسی توی دانشگاه است. کتاب ها را پیاده می کنیم. از تاریخ تمدن، مجموعه آثار چخوف، تا کتاب های شاملو، دولت آبادی، معروفی، احمد محمود. از ترجمه های کوثری و سروش حبیبی، تا امیر مهدی حقیقت و حسین شهرابی. هر چیزی که خوب بوده است خریده ایم. نزدیک به سیصد و پنجاه جلد. از دو کتاب فروشی
کتاب ها را پیاده نکرده ایم یک دانشجو با چشم های حیران که این ها مال کجاست؟
می گویم کتابخانه
می گوید کتابخانه ی دانشگاه خودمان؟
دلم می سوزد وقتی دانه دانه شان را با افسوس نگاه می کند که حالا که من دارم فارغ التحصیل می شوم این جواهر ها را خریده اید؟
دلم می سوزد که خودم هم فارغ التحصیل دارم می شوم
که کتاب های ناز ِ خوشگل که مدیون هستی دانشجوی خیام باشی و از پاییز نروی این ها را بخوانی
که دانه دانه شان بر اساس نکته های مثبتی که داشته اند خریداری شده اند
که خلا کتابخانه ی دانشگاه پر شود. حالا با هر چی کتاب از اخوان بود، تا هر چی کتاب از فوکو، فروید، یونگ پیدا کردیم. هر چی کتاب در مورد اسطوره بود. از کتاب های جاودانی مثل دوره ی پنج جلدی نقد هنر مدرن، تا رمان هایی که آدم دوست دارم فقط بو بکشد شان و لبخند های شیرین بزند، که خلا پر شود
که
. . .
لبخند می زنم
کتاب ها را تحویل می دهیم و چایی
چیپس. دوباره چیپس. آب میوه
خانه
خانه در یک ظهر داغ. خواب
خواب
خواب
. . .
خستگی که تمام وجودم را پر کرده و میل هایت که توی مغزم می چرخند. سرت داد زدم که چرا یادت رفته بود میل مجنون من احمق را جواب بدهی
جواب داده ای
و خطوط
. . .
یاد آن روزهایی افتادم که اول کلی توپیدی به من که تو خیلی رویابین گونه هستی و
بعد
یادت هست؟ آخر یکی از میل هایت بود که تو باید بروی. هر چه زود تر بروی بهتر است
یادت هست؟ حالا فکر می کنم که اگر می دانستی، که اگر بتوانم لب از لب باز کنم، شاید که همین بار هم بگویی کاش هر چه زود تر بهتر. که وقتی تمام وجودت را این جوری داغان کرده
. . .
در زندگی . . . فایل جدید را باز می کنم. تایپ می کنم: ما که هستیم؟ شروع می کنم به کاغذ ها نگاه کردن. به نوشتن. به ترجمه را جمع و جور کردن. چقدر زود خسته می شوم
نمی دانی چقدر زود
و زمان
. . .

2006-06-15
یازده و بیست و شش دقیقه ی شب
سودارو