یادداشت من بر کتاب یک درخت، یک صخره، یک ابر را در سایت جشن کتاب بخوانید /// لطفا روی نام کتاب کلیک کنید
* * * *
یک صدای خسته گوش می کنم. درونم همه چیز بی حوصله جمع شده. هیچ کار مفیدی . . . امروز خوابیدم. همسایه ی دیوار به دیوار ساخت خانه شان را متوقف کرده بودند و من سکوت را بغل کردم و مثل یک بچه ی خوب کلی خوابیدم و خواب
. . .
اصلا یادم نمی ماند چه خواب هایی می بینم. وقتی بیدار می شوم فقط یادم هست خواب خوبی بود
و صدای فریاد، جیغ، شادی . . . همسایه مان جام جهانی نگاه می کنند. من دوست ندارم. کلا تلویزیون نگاه نمی کنم و فوتبال ابدا. برادرم برگشته است خانه. امشب نشسته است فوتبال نگاه می کند. من حوصله ام سر می رود. چی دارد فوتبال؟ نمی فهمم. جزو چیز هایی است که ذهنم قفل می کند و نمی فهمد. فوتبال، بازی کامپیوتری، چیز های این جوری یعنی چی؟
شاید به قول آقای استاد زندگی ام خیلی برنامه ریزی شده است، همه اش منظم که این کار را بکن و آن کار را، قدرت تکان خوردن خارج از این برنامه ها را هم ندارم: روزی یک تا دو ساعت روی کتابت کار کن، روزی سه ساعت یا بیشتر کتاب بخوان، روزی تا شش ساعت با کامپیوتر موسیقی، تایپ، فیلم، اینترنت، وبلاگ، نوشتن، مرتب در برنامه ی هفتگی ات میل زدن به شخصیت های خاصی باشد، که این، که آن، هیچ چیز پیش بینی نشده ای انگار نباشد، تازه برنامه تا آخر سال را برایم مرتب کرده اند – تابستان این کار ها را می کنی، پاییز این کار ها را، بعد زمستان . . . خشک نمی شوم این جوری؟
یک جور هایی دور از همه چیز، از همه کس، که یعنی هر بار می روی بیرون عصبی شوی از این شهر بی قانون مزخرف ِ احمق ِ خنگ. با آدم های عوضی ِ سیگاری ِ بی شعور. که یاد ندارند احترام بگذارند به زندگی های شان، به شهر شان، به هویت شان، به خود شان
. . .
یک صدای خسته گوش می کنم. اینجا همه چیز معمولی است. هوا گرم است. نسیم می وزد و شب دارد به نیمه می رسد. امشب دلم لک زده بود نامه بنویسم برای کسی، میل نه، تایپ کردن نه، قلم دست بگیرم و خرچنگ قورباغه بنویسم و راحت باشم، نه در میان چارچوب های
. . .
به خودم گفتم برای کی؟ ناشناس به این آدرس؟ کدام آدرس؟ کجا؟
آخرین بار که نامه ای پست کردم . . . هفته ها گذشته است انگار، هفته ها
. . .
قلم در دست نگرفتم. یک برگ کاغذ در دست نگرفتم. نشسته ام اینجا، شب است، صدای آواز غمگین مردی
. . .
منتظر می مانم. منتظر می مانم و فایل جدید باز شده است و رسیده ام به تعریف خدا، رسیده ام به منشاء انسان ها، به هستی مان، کتاب خسته ام کرده است، نه خود کتاب، که خودم، انگار دور باشم، انگار محو، انگار حل شده در محلول ِ روز های بی پایان ِ خستگی ناپذیر، تکرار شونده، با شمارش امتحان ها: چهار امتحان مانده، چهار امتحان خسته کننده ی ملالت بار مانده، جزوه هایی که دست نمی زنم: می دانی، امتحان وقت تلف کردن است. امتحان ساعت هایی است که جزو زندگی نیست. امتحان زمانی است که به خودت خیانت کنی. برگه های امتحان از خون پر می شود. از دروغ هایی که به جای نظرات خودت تحویل می دهی: لبخند می زنی و تحویل می دهی و نگران چند نمره ی عوضی ِ احمقانه برای مطالبی که در طول ترم گوش هم نمی کردی، ساعت ها را دور می ریزی و آزارت می دهد که امتحان بعدی قسمتی از کنفرانس تو را هم سوال می دهد، که باید برگه های خودت را بخوانی، لابد به خودت فحش بدهی، لابد
. . .
امشب خوب نیستم. خسته، انگار خسته، انگار
. . .
خوب نه، وقتی می گویم مرگ منظورم این نیست که همین فردا، ببین لعنتی من اگه می خواستم خود کشی کنم یا هر چیزی تو اون زمستان لعنتی این کار رو می کردم، نه اینکه سعی کنم، هی دست و پا بزنم تا برسم به اینجا بعد خودم رو پرت کنم پایین، مرگ یعنی حوصله ندارم پیر شوم، یعنی دوست ندارم یک چیز بی مصرف شوم که یک گوشه باشه برای نشان دادن اینکه زندگی می تواند هر چیزی باشد، هر چیزی باشد، من فقط گفتم تو بیشتر می مانی، یعنی
. . .
نمی دانم، شده ام مثل آن وقت هایی که می گویی سگ می شوم، هی دست تکان می دهم و می گویم نمی دانم و می دانید که نباید نزدیک م شوید، چون مثل سگ هار آبرو ریزی می کنم، چنان متلک بار هر کسی می کنم که رنگ آسمان هم سفید می شود
چرا وقتی حوصله ندارم وبلاگ می نویسم؟
سودارو
2006-06-30
یازده و ربع. شب
من خوبم، فقط لازم بود یک کم داد بزنم، می بخشید، واقعا می بخشید
* * * *
یک صدای خسته گوش می کنم. درونم همه چیز بی حوصله جمع شده. هیچ کار مفیدی . . . امروز خوابیدم. همسایه ی دیوار به دیوار ساخت خانه شان را متوقف کرده بودند و من سکوت را بغل کردم و مثل یک بچه ی خوب کلی خوابیدم و خواب
. . .
اصلا یادم نمی ماند چه خواب هایی می بینم. وقتی بیدار می شوم فقط یادم هست خواب خوبی بود
و صدای فریاد، جیغ، شادی . . . همسایه مان جام جهانی نگاه می کنند. من دوست ندارم. کلا تلویزیون نگاه نمی کنم و فوتبال ابدا. برادرم برگشته است خانه. امشب نشسته است فوتبال نگاه می کند. من حوصله ام سر می رود. چی دارد فوتبال؟ نمی فهمم. جزو چیز هایی است که ذهنم قفل می کند و نمی فهمد. فوتبال، بازی کامپیوتری، چیز های این جوری یعنی چی؟
شاید به قول آقای استاد زندگی ام خیلی برنامه ریزی شده است، همه اش منظم که این کار را بکن و آن کار را، قدرت تکان خوردن خارج از این برنامه ها را هم ندارم: روزی یک تا دو ساعت روی کتابت کار کن، روزی سه ساعت یا بیشتر کتاب بخوان، روزی تا شش ساعت با کامپیوتر موسیقی، تایپ، فیلم، اینترنت، وبلاگ، نوشتن، مرتب در برنامه ی هفتگی ات میل زدن به شخصیت های خاصی باشد، که این، که آن، هیچ چیز پیش بینی نشده ای انگار نباشد، تازه برنامه تا آخر سال را برایم مرتب کرده اند – تابستان این کار ها را می کنی، پاییز این کار ها را، بعد زمستان . . . خشک نمی شوم این جوری؟
یک جور هایی دور از همه چیز، از همه کس، که یعنی هر بار می روی بیرون عصبی شوی از این شهر بی قانون مزخرف ِ احمق ِ خنگ. با آدم های عوضی ِ سیگاری ِ بی شعور. که یاد ندارند احترام بگذارند به زندگی های شان، به شهر شان، به هویت شان، به خود شان
. . .
یک صدای خسته گوش می کنم. اینجا همه چیز معمولی است. هوا گرم است. نسیم می وزد و شب دارد به نیمه می رسد. امشب دلم لک زده بود نامه بنویسم برای کسی، میل نه، تایپ کردن نه، قلم دست بگیرم و خرچنگ قورباغه بنویسم و راحت باشم، نه در میان چارچوب های
. . .
به خودم گفتم برای کی؟ ناشناس به این آدرس؟ کدام آدرس؟ کجا؟
آخرین بار که نامه ای پست کردم . . . هفته ها گذشته است انگار، هفته ها
. . .
قلم در دست نگرفتم. یک برگ کاغذ در دست نگرفتم. نشسته ام اینجا، شب است، صدای آواز غمگین مردی
. . .
منتظر می مانم. منتظر می مانم و فایل جدید باز شده است و رسیده ام به تعریف خدا، رسیده ام به منشاء انسان ها، به هستی مان، کتاب خسته ام کرده است، نه خود کتاب، که خودم، انگار دور باشم، انگار محو، انگار حل شده در محلول ِ روز های بی پایان ِ خستگی ناپذیر، تکرار شونده، با شمارش امتحان ها: چهار امتحان مانده، چهار امتحان خسته کننده ی ملالت بار مانده، جزوه هایی که دست نمی زنم: می دانی، امتحان وقت تلف کردن است. امتحان ساعت هایی است که جزو زندگی نیست. امتحان زمانی است که به خودت خیانت کنی. برگه های امتحان از خون پر می شود. از دروغ هایی که به جای نظرات خودت تحویل می دهی: لبخند می زنی و تحویل می دهی و نگران چند نمره ی عوضی ِ احمقانه برای مطالبی که در طول ترم گوش هم نمی کردی، ساعت ها را دور می ریزی و آزارت می دهد که امتحان بعدی قسمتی از کنفرانس تو را هم سوال می دهد، که باید برگه های خودت را بخوانی، لابد به خودت فحش بدهی، لابد
. . .
امشب خوب نیستم. خسته، انگار خسته، انگار
. . .
خوب نه، وقتی می گویم مرگ منظورم این نیست که همین فردا، ببین لعنتی من اگه می خواستم خود کشی کنم یا هر چیزی تو اون زمستان لعنتی این کار رو می کردم، نه اینکه سعی کنم، هی دست و پا بزنم تا برسم به اینجا بعد خودم رو پرت کنم پایین، مرگ یعنی حوصله ندارم پیر شوم، یعنی دوست ندارم یک چیز بی مصرف شوم که یک گوشه باشه برای نشان دادن اینکه زندگی می تواند هر چیزی باشد، هر چیزی باشد، من فقط گفتم تو بیشتر می مانی، یعنی
. . .
نمی دانم، شده ام مثل آن وقت هایی که می گویی سگ می شوم، هی دست تکان می دهم و می گویم نمی دانم و می دانید که نباید نزدیک م شوید، چون مثل سگ هار آبرو ریزی می کنم، چنان متلک بار هر کسی می کنم که رنگ آسمان هم سفید می شود
چرا وقتی حوصله ندارم وبلاگ می نویسم؟
سودارو
2006-06-30
یازده و ربع. شب
من خوبم، فقط لازم بود یک کم داد بزنم، می بخشید، واقعا می بخشید