July 02, 2006

کامپیوتر مشکل داشت. بیست ساعت از اینترنت دور بودم
.
.
.

* * * *

چرا آدم باید وقتی صورتش از اشک شسته شده، برای نماز خواندن وضو بگیرد؟
مگر وضو چیست؟
نگاهم به پنجره خیره مانده. به تاریکی صبح ِ شهری که همه جا ساکن است. نزدیک سه صبح، تمام شب داشتم برایت می نوشتم. نگاهم در میان بغض اشک های روی پلک ها هنوز مانده محو در آهنگی که نگذارد یک وقت فریادی این شب را آشفته کند
.
.
.
به تاریکی نگاه می کنم. به اندیشه های خسته فکر می کنم. به روز هایی در . . . هزار هزار سال پیش از این، به روز هایی که معصومیت یک لبخند ساده داشت
.
.
.
روز: فایل را می بندم. سی صفحه. سومین فایل کتاب. فصل دوم. دفترچه باز روی تخت و کاغذ ها رو به روی آن، کار روی فصل سه شروع شده است
.
.
.
صبح: به خودم هیچ چیزی نمی گفتم. توی تاریکی اتاق، وقتی حتی ژوزفینا هم خاموش بود و صدای شب ِ ساکن ِ آرام درونم موج می خورد، وقتی احساس آرامش در هر دانه گیلاسی که میان دندان هایم طعم لذتی غیر قابل توصیف را داشت، وقتی یک شب را میان آشوب نوشته ها گذرانده باشی
.
.
.
تمام روز: هی راه می رفتم که میل را خوانده ای؟ لابد تا الان خوانده ای. هی راه می رفتم و فکر می کردم و فکر می کردم و فکر می کنی فردا توی میل جوابش را بدهی؟ شاید، شاید، چرا تایپ فارسی یاد نمی گیرد؟ مگر نمی داند مشکل است برایم خواندن خطوط لاتین، که دوست ندارم فارسی را در کلام غرب ببینم، که
.
.
.
چشم هایم را برای آخرین بار باز کردم. صبح توی اتاق پخش بود. هوای سردی می وزید. هوای سرد لذت بخشی می وزید. با صدای بارانی که آرام آرام شروع به باریدن کرد، خوابیدم، با لا لایی های مادر – زمین، چشم هایم را بستم، بستم و تمام جهان سکوت
.
.
.

سودارو
در میان سایه ها
2006-07-01
نه و سی و هفت دقیقه ی شب

با تبریک و تسلیت به تمام فامیل مقیم انگلستان به مناسبت سرنگونی انگلستان از جام جهانی