July 24, 2006

فکر کن که یک روز صبح از خواب بیدار شده باشی و همه چیز عوض شده باشد. تمام آرزو هایت برآورده شده باشند. یعنی تمام چیز هایی که می خواستی، یک دنیا همان طوری که آرزو کرده بودی، فکر کن آرزو می کردی رنگ آسمان آبی نباشد؟ سفید باشد مثلا، یا صورتی، دوست داشتنی همیشه عصر ها که می شد باران می بارید، صبح ها به جای آفتاب همه جا رنگین کمان می بارید و به جای ماشین آدم ها سوار پاندا های بال دار می شدند و توی راه با هم آب نبات های نعنایی می مکیدند و کلی حرف هم می زدند

امروز صبح چقدر اعصابم خرد شد که یک مرد میان سال وسط آدم های توی ایستگاه اتوبوس شروع به سیگار کشیدن کرد. از ایستگاه فاصله گرفتم و فکر کردم کی می شود به زندگی امیدوار تر شد؟ توی راه راننده ی اتوبوس هم سیگار می کشید، می دانستم که برای آرامش روان خودم نباید تذکر بدهم، چون دهان شان را به فحش آغشته می کنند و جوابت را می کوبند توی دهنت

فکر کن یک روز صبح تلویزیون را روشن کنی و از صفحه ی سیاه رنگ ش – نه حالا نقره ای است، نقره ای و درخشان – نسیم بوزد و خنک شود، نه جسم ت که تمام سطوح ِ روح و روان ت، فکر کن وقتی دستت را دراز کنی تا بخواهی با کسی برقصی نه کسی باشد که بگوید نه و نه اینکه هی خودت باشی که فکر می کنی این قرار است به یک سکس خوب ختم شود، نه، همه چیز برای خودش باشد، رقص برای رقص، نفس کشیدن برای نفس کشیدن، زندگی برای زندگی

ترافیک ملالت بار است. توی ترافیک فقط باید از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه کنی و تصویر ها ساکن می شود. همه چیز ساکن می شود. هوا مزخرف گرم است. رادیو چرت و پرت پخش می کند – اگر شانس آورده باشی و راننده ی تاکسی نخواهد یک کاست خش دار گوش کند. زودتر پیاده شد. به ساعتت نگاه می کنی. دیر شده است. همیشه دیر می شود. از صبح هیچ کاری نکرده ای. رفتی دانشگاه – کاری داشتی و دو آقای دوست را دیدی. دوان دوان خودت را رساندی پیش کنت دراکول و حالا هم به سمت خانه. هی فکر می کنی الان است زنگ بزنند که کجا مانده ای. باز به ساعتت نگاه می کنی. ترافیک روان می شود. ماشین راه می افتد. چهار راه را رد می کند. توی ترافیک احمد آباد خفه می شوی

فکر کن یک روز صبح چشم هایت را باز کنی و رو به رویت تصویر ها لبخند بزنند. فکر کن یک روز صبح باشد که وقتی چشم هایت را باز می کنی اثر سردرد دیشب نمانده باشد. خوب خوابیده باشی. بیدار شوی و صبحانه بخوری و موقع صبحانه خوردن با کسانی که دوست داری باشی، حرف بزنید و همه چیز خوب باشد و هی فکر نکنی که امروز چی و امروز فلان، روز برای روز باشد. زمان برای زمان. صبحانه برای صبحانه. هر چیزی سر جای خودش باشد

گوشی تلفن همراه مزخرف است. متنفرم از تکنولوژی بیخود ِ احمقانه. یعنی چه که هی در دسترس باشی؟ تمام این مدت ها از داشتن گوشی تلفن همراه فرار می کردم. این روز ها گوشی قرضی را همراهم می برم بیرون، چون می توانم بیشتر بیرون باشم، چقدر در دسترس بودن احمقانه است، آزار دهنده است، بیزار کننده است

امروز همه اش دارم فکر می کنم چقدر آرزو ها هی ساده و ساده تر می شوند
امروز صبح داشتم فکر می کردم چقدر خنده دار شده است که همه اش در فکر پیدا کردن یک لیوان یا یک قوطی آب خنک باشی. خنده دار نیست؟
آدم ها یک روزی هزار و دویست و سی و هشت تا آرزو داشتند
آدم ها یک روزی وقتی بیدار می شدند صبح بود
می دانی، صبح بود
این روز ها برادرم که صبح ها بیدار می شود اول صفحه گوشی تلفن ش را نگاه می کند

سودارو
2006-07-24
چهل و نه دقیقه ی صبح