July 19, 2006

برای بهار نارنج. می بخشید که دیر شد. حافظه ندارم. امروز یک دفعه یادم آمد که ننوشتم برایت. برای کسانی هم که نمی دانند، خوب من چند ماه پیش دو سه متن آشفته در مورد یک شوالیه نوشتن که در مسیر مبارزات جادویی گرفتار است و نامه هایی برای بانویش می نویسد، خوب، این هم یک متن دیگر از زبان شوالیه ی ما

* * * *

بانوی من، آه بانوی من، نمی دانستید وقتی که از میان پله های سنگی ِ خاکستری قدم های آرام تان به سوی درب ورودی قلعه روان بود در قلب من چه می گذشت. احساسی که وقتی پرنس ِ ژرمن ها بر دستان تان بوسه زد در وجود من فوران زد، احساس پرنده ای بود که در دور دست به پرواز معشوق خویش خیره است، احساس قدم زدن در میان باران شکوفه های درخت های بهاری، در سالی که نهنگ ها به ساحل نزدیک شده بودند و پدر بزرگ وار تان دستور داد که وسایل شکار را فراهم کنیم، آه بانوی من، نمی دانید گریستن در تنهایی و دوری از شما چه می تواند باشد، در سوز دوست داشتن وجود گرامی عزیز ترین موجودی که تا کنون در میان زمان های زمین در میان لحظه های زندگی قدم زده است

بانوی من. تمام شب ها به میان ستارگان می نگرم. در میان ماه. میان ابر های کوچک سفید که از میان درختان بلند و تاریک و پر از اشباح شیطانی می گذرند، می نگرم و به صورت شما، به لبخند های تان، به نرمی دستان تان وقتی خم شده بودم و بوسه بر زیباترین حقیقت جهان می زدم، آه، بانوی من، نمی دانید این تنهایی و دوری چقدر رنج آور است، حتی برای شوالیه ای که ملقب به شجاع ترین ِ شجاعان باشد، آه بانوی من، زمان می گذرد و من نمی دانم هنوز به یاد یار وفادار خویش می افتید یا نه، سال ها گذشته است، سال ها از آخرین دیدار، سرانجام وقتی شاهزاده ی بزرگ وار را از چنگال ساحره ی سفید پوش نجات دادیم، محبوس در طلسم ِ تاریک جادوگر سرزمین غرب افتادیم، که ما را در شبی همیشگی حبس ساخته است، می دانیم و امیدواریم که طلسم شکسته شود و به سوی وجود بزرگ وار شما پرواز کنان بیاییم، لبخند زنان و تمام خستگی سفر را وقتی جلوی پای تان زانو می زنیم رها کنیم

آه، بانوی ِ من
بانوی بزرگ وار ِ ما

دعا کنید، برای این وجود آشفته دعا کنید. برای شکستن این طلسم سیاه دعا کنید. این شب کابوسی است که می گذرد. می دانیم، می دانیم و سعی می کنیم، تمام روز ها قدم زنان به دنبال راه خروجی می گردیم، به دنبال راهی و در میان لباسم دستمال دست دوزی شده ی شما عطر وجود تان را برایم همراه دارد، که هیچ گاه، هیچ گاه فراموش نکنم که شما، آه شما چه فرشته ای برایم بودید

آه بانوی ِ من
بانوی ِ من
. . .


سودارو
2006-07-19
هشت و دوازده دقیقه ی شب