شهر در تاریکی اش فرو می رود. تلفن زنگ می خورد. می گویم چهار راه دکتر، به ساعتم نگاه می کنم، هشت و نیم. سوار اولین تاکسی می شوم. زنی که سوار شده است عصبی است از قیمت کرایه که برای یک مسیر مشخص گران تر شده است. سرم را تکه می دهم به یک گوشه و خیره از پنجره به تصویر های در حرکت شهری که نمی خوابد. شهر خواب ندارد. شهر کابوس است. شهر یک آرزو است برای هر چه زود تر ترک کردن ش. شهر مرده است. این را سیگار های پسر بیست و چند ساله ای که هیچ احساسی در صورتش نبود فهمیدم. این شهر مرده است. این را فحش های راننده های تاکسی اش یاد گرفته ام که چقدر خوب نقش گریه کن های سر قبر را در می آورند. این را از فراموشی آدم ها دیده ام که
. . .
شهر حافظه ندارد. آدم های شهر حافظه ندارند. آدم هایی که حافظه ندارند توی اتاقی که از گرما می سوزد جمع شده اند و آقای کوثری دارد ادبیات مشروطه درس می دهد. آخرین بار – اولین بار – که ایشان را دیدم مو های شان هنوز رگه های رنگ مشکی داشت. حدود سه سال پیش، آمده بودند دانشگاه در جلسه ای که فیلمبرداری پیشرفته اش باعث شد هیچ صدا و تصویری از آن نماند ادبیات اسپانیا را بحث کردند، در سالنی لبریز از جمعیت، دیروز آقای کوثری آمد و این روز ها چقدر همه چیز سرد است. حالا گیرم کلی از کتاب های مانده جواز گرفته باشند و کتابفروشی امام پر از کتاب های جدید باشد، ولی . . . صدای دو بار مترجم سال ایران را ضبط می کنم. جلسه ها ادامه خواهد
. . .
داشت. من را نمی دانم. برگشته ام خانه. نشسته ام و با صدای فریاد زدن های هدفون در گوش هایم سعی می کنم ترجمه را تمام کنم. ترجمه را باید تحویل بدهم. امروز پنجشنبه است. امروز پایان یک هفته ی کاری است که تمام سعی ام – تا آخر مرداد همین کار را ادامه خواهم داد – که کار ها را هماهنگ کنم، حجم گسترده ی کار ها، که روزی هشت ساعت کار مفید را هی بیشتر و هی بیشتر و هی بیشتر که به
. . .
کجا؟ روی تخت دراز می کشم و هیت باکس دو هزار و پنج را گوش می کنم. هی آهنگ ها را رد می کنم. چهار آهنگ است که دوست دارم. چهار آهنگ که می شود تحمل کرد. کنارم کاغذ ها و کتاب ها و کنارم سی دی ها و کنارم نقش های یک روز که تمام شده است و چقدر خسته ام و کنارم
. . .
کنارم آرزویی جان می گیرد. کنارم در میان تمام حجم مزخرف تنهایی ها یک آرزو دارد رشد می کند. مزه مزه اش می کنم. در آغوشش می گیرم. چشم هایم را می بندم و فکر می کنم اگر امشب بود . . . مرده شور این را ببرند که هنوز کلی آرزو مانده . . . مرده شور تمام آرزو ها، به خودم می گویم و چشم هایم پر از اشک می شود و تنها آرزو کنارم نفس های آرام می کشد. سرش را نهاده روی باز و نقش حرکت خون در رگ هایم را مزه مزه می کند. تنها آرزو لبخند می زند و اصلا شبیه تمام کابوس هایی که به آن نسبت داده اند نیست، اصلا . . . شیرین است. مزه اش شبیه اولین لبخند یک صبح سفید است. مزه اش شبیه تنها شروع زندگی است. مزه اش
. . .
مهدی موسوی برگشت سمت من و گفت آخر تو مرگ را دوست داری
سودارو
2006-07-27
شش و چهل و شش دقیقه ی صبح
. . .
شهر حافظه ندارد. آدم های شهر حافظه ندارند. آدم هایی که حافظه ندارند توی اتاقی که از گرما می سوزد جمع شده اند و آقای کوثری دارد ادبیات مشروطه درس می دهد. آخرین بار – اولین بار – که ایشان را دیدم مو های شان هنوز رگه های رنگ مشکی داشت. حدود سه سال پیش، آمده بودند دانشگاه در جلسه ای که فیلمبرداری پیشرفته اش باعث شد هیچ صدا و تصویری از آن نماند ادبیات اسپانیا را بحث کردند، در سالنی لبریز از جمعیت، دیروز آقای کوثری آمد و این روز ها چقدر همه چیز سرد است. حالا گیرم کلی از کتاب های مانده جواز گرفته باشند و کتابفروشی امام پر از کتاب های جدید باشد، ولی . . . صدای دو بار مترجم سال ایران را ضبط می کنم. جلسه ها ادامه خواهد
. . .
داشت. من را نمی دانم. برگشته ام خانه. نشسته ام و با صدای فریاد زدن های هدفون در گوش هایم سعی می کنم ترجمه را تمام کنم. ترجمه را باید تحویل بدهم. امروز پنجشنبه است. امروز پایان یک هفته ی کاری است که تمام سعی ام – تا آخر مرداد همین کار را ادامه خواهم داد – که کار ها را هماهنگ کنم، حجم گسترده ی کار ها، که روزی هشت ساعت کار مفید را هی بیشتر و هی بیشتر و هی بیشتر که به
. . .
کجا؟ روی تخت دراز می کشم و هیت باکس دو هزار و پنج را گوش می کنم. هی آهنگ ها را رد می کنم. چهار آهنگ است که دوست دارم. چهار آهنگ که می شود تحمل کرد. کنارم کاغذ ها و کتاب ها و کنارم سی دی ها و کنارم نقش های یک روز که تمام شده است و چقدر خسته ام و کنارم
. . .
کنارم آرزویی جان می گیرد. کنارم در میان تمام حجم مزخرف تنهایی ها یک آرزو دارد رشد می کند. مزه مزه اش می کنم. در آغوشش می گیرم. چشم هایم را می بندم و فکر می کنم اگر امشب بود . . . مرده شور این را ببرند که هنوز کلی آرزو مانده . . . مرده شور تمام آرزو ها، به خودم می گویم و چشم هایم پر از اشک می شود و تنها آرزو کنارم نفس های آرام می کشد. سرش را نهاده روی باز و نقش حرکت خون در رگ هایم را مزه مزه می کند. تنها آرزو لبخند می زند و اصلا شبیه تمام کابوس هایی که به آن نسبت داده اند نیست، اصلا . . . شیرین است. مزه اش شبیه اولین لبخند یک صبح سفید است. مزه اش شبیه تنها شروع زندگی است. مزه اش
. . .
مهدی موسوی برگشت سمت من و گفت آخر تو مرگ را دوست داری
سودارو
2006-07-27
شش و چهل و شش دقیقه ی صبح