July 11, 2006

مرتب کردن کتاب ها. نگاه کردن به جزوه ها. دور ریختن سه کیسه مملو از کاغذ ها و کیف های قدیمی و وسایل مزاحم. عوض کردن جای تمام کتاب ها و . . . گوش کردن به موسیقی های جدید که روی هارد پر شده اند، نگاه نکردن به هیچ فیلمی، خواندن نامنظم کتاب های مختلف، ترجمه کردن، ام پی تری پلیر در دست هی راه رفتن و خسته به اطراف نگاه کردن، توی تاریکی توی حیاط روی تاب نشستن و به صدای آرام یک خواننده ی انگلیسی زبان گوش دادن و به چراغ های آپارتمان های اطراف خیره شدن و هی تاب های آرام خوردن و چشم ها
. . .
نه، نوشتم برای وبلاگ، ولی نمی خواستم منتشر شود، به دخترک نوشتم که مگر به کسی هم ربطی دارد؟
بد اخلاق بودم. و بی رحم. با خواهر زاده دومی چنان توپیدم که چرا به کاغذ های مزخرم دست زده، به امیر حسین دست ندادم که دست هایم گرد و خاکی بود، متعجب برگشت به سمت مامانش و به دستش نگاه کرد و گفت: شسته اس. و بعد رفت دوباره دست هایش را بشورد. بد اخلاق بودم، بی حوصله، کتابی را باز کردم و همین جور کلمات را جویدم و جویدم و
. . .
و ایتالیا برد. فقط گل زیدان را نگاه کردم. جوجه اردک زشت مثل گاو گل می زند. وقتی صبح شنیدم ایتالیا برده خوشحال شدم، کلا در جام جهانی حدود سه دقیقه فوتبال نگاه کردم، آن هم همه اش در حال عبور ( چرا همیشه در حال عبور من گل می زدند؟ ) و ایتالیا برد. فکر کردم لابد الان خوشحال می شوی. یعنی اگر هنوز برای فوتبال علاقه ای درونت مانده باشد . . . آخرین بار که دیدمت فقط برای سیگار هایت احترام قائل بودی. آخرین بار که چت کردیم چنان عصبانی ام کردی که هنوز هم حاضر نیستم سراغت بیایم، که . . . سرم داد زدی که چرا ایتالیا حذف شده، که این داوری های احمقانه، که مگر کره جنوبی تیم است که برسد به یک چهارم نهایی، که
. . .
من همه اش فکر می کردم خوب من یک کلمه پراندم. به من چه. به من که فوتبال نگاه نمی کنم. که آخرین بار که یک مسابقه را تماشا کردم مقدمات بازی های جام جهانی فرانسه بود. که فوتبال هم مثل تمام برنامه های تلویزیون حوصله ام را سر می برد. عصبی ام می کند. که بی معنی است. که
. . .
که پرتم کردی توی خیابان. هلم دادی. فقط برای پیغام دخترک که برایت آورده بودم. من اصلا چه می دانم منچستر یونایتد چی هست، یک بار سر شام به یک نفر گفتم اطلاعاتم درباره ی فوتبال برابر اطلاعاتم در مورد سنگ های سطح مریخ است. طفلک گیج شد. گفت یعنی خیلی اطلاعات داری؟ گفتم نه، در کل سه چهار تا عکس از سنگ های سطح مریخ دیدم. گفت ها
گفتم مگر فرقی هم می کند؟
فرقی نمی کند. به برگه ها نگاه می کنم. صفحه ی صد را هم رد کردم. با مقدمه ها می شود حدود صد و بیست صفحه که ترجمه شده.هما می گوید این کتاب جواز نمی گیرد، من محل نمی دهم، به من چه؟
شب می شود. و دوباره روز. و هوا گرم. خیلی گرم
. . .

سودارو
2006-07-11
دوازده و پنجاه و پنج دقیقه ی شب