July 08, 2006

خانه ( نرسیدم خداحافظی کنم، مهم است؟ ) و شب تاریک و یک دی وی دی دیگر روی هارد و اسم ها که ردیف می شود ( آقای دکتری که نمی دانم اسمش چی بود از من پرسید شما مطالعات مذهبی می خوانید؟ لبخند زدم که نه، ادبیات انگلیسی می خوانم، گفت فوق لیسانس؟ گفتم نه، لیسانس، سر تکان داد) و صدای لذت بخش بک استریت بویز در گوش هایم ( مگر زیباترین از آوای این گروه صدایی هم هست؟ مسحورم می کند خواندنشان، دیوانه می شوم، چشم هایم را می بندم و گوش می کنم و هی می زنم تکرار کن، کاست دو هزار و پنج شان دستم آمده، خدایا زیبا ست ) و فردا، فردا روزی که سرانجام بعد از چهار سال می گویی خداحافظ و دوران لیسانس می میرد، فوت، تمام، همین. چشم هایت را می بندی و در خانه خواهی بود و دوباره شب می شود و تو داری هی کتاب می خوانی باز و نیمه شب که بشود چشم هایت را می بندی و موسیقی یک گروه جدید و شب که بشود دوباره نشسته ای همین جا و داری می نویسی و
. . .
نگاهم می چرخد و تمام فامیل آشنا و ناآشنا ( فکر می کنم آقای دکتر اشتباه هم می کند؟ آخر داشت در هم با همه روبوسی می کرد، گفتم الان است جیغ یکی در بیاید، آقای دکتر عینکش را برداشته بود، ولی اشتباه نکرد، بور شدم) و چشم می گردام و سر تکان می دهم به یک آشنا و یک سال گذشته است و دوباره خاندان معظم، جماعت آقایان و خانوم های دکتر و مهندس جمع شده اند در صحن جمهوری
. . .
آری، یک سال
یک سال
به همین سادگی یک سال گذشته است. سال پیش همین روز ها بود که عمو چهار پرواز عوض کرد تا در صحن به مراسم تدفین مامان بزرگ برسد. امروز خانوم دکتر سر تکان داد و همسرش را معرفی کرد ( پدر خانوم دکتر، آقای دکتر لبخند می زند) و دست دادم و آقای دکتر فهمید من هم وجود دارم و خانوم دکتر چیزی دم گوش آقای دکتر گفت ( لابد این همان وبلاگ داره است ) و من فکرم به خانه بود و در خانه بالاخره به آرزویم رسیدم، همیشه دنبال چیز هایی بودم که هیچ کسی حواسش به آن ها نیست، مهر های خانوادگی را پدرم صبح آورد برایم ( و چند سکه، یکی شان ظاهرا مال زمان امام رضا – ع – است که حالا به دست ِ من رسیده ) و امشب توانستم قسمتی از یادداشت های پدربزرگم را تصاحب کنم ( همان طور که دفترچه های یادداشت پدربزرگ مادری و مهر های خانواده ی مادری دست ِ من است ) و خوب است، چقدر خوب است ( یک قرآن به زبان فرانسه هم هدیه گرفتم، دادم به آقای دکتر که بخوانند و آقای دکتر قول چند کتاب داد که بروم از ایشان بگیرم، یک قرآن مال چهارصد سال پیش، یکی دیگر از کتاب های گور ویدال ِ نازنین ) و حالا شب
. . .
صبح خنده ات گرفت ( با آن صدای خواب آلود ) وقتی خیلی رسمی خودم را معرفی کردم ( که یعنی توی خانه هستم و بقیه هستند و سوتی نده لطفا ) و کلی جدی حرف های جدی ملالت بار زدیم و باز هم نشد، متلک بار هم کردیم، گوشی را گذاشتم، داشتم کتابخانه را مرتب می کردم، همه چیز را بهم ریختم و جای بیشتر کتاب ها را عوض کردم، کتابهای انگلیسی را ( نه همه شان را ) کنار هم گذاشتم، یک طبقه از قفسه ی سفید را پر کرد، رنگارنگ و توپ و اغوا کننده، توی دیدم، که هی وسوسه بشوم بیشتر بخوانم ( عید که کتابخانه را مرتب کردم، بیش از نود جلد کتاب لیست کردم که هنوز نخوانده ام، کلی از خجالت سرخ شدم، نمی دانم الان چند جلد است، جرات ندارم بشمارم، همین جوری هی می خوانم و هی کتاب هدیه می گیرم و هی کتاب می خرم و هی کتاب ها زیاد می شود، یک کتاب از قفسه ی کتاب های مادربزرگ برداشتم، به عمو گفتم این را هم برداشتم، نگاهش کرد، گفت کتاب شیطان؟ نمی دانستم اسمش این است، چند خطی خواندم جالب بود، خط قشنگی هم داشت، تمام کتاب های خطی را قبلا داده بودند به کتابخانه ی آستان قدس، یک کلیله و دمنه و یک خاطرات کسروی و یک مناجات نامه خواجه عبدالله اش به من رسید، چاپی البته، هیچ کدام را نخوانده ام هنوز، کتاب شیطان در ماشین عمو جا ماند، خیلی خرم، نه؟ یک کم دعوام کن خوب عوضی که اینقدر وقت نریزم دور هی ) و ظهر نشده منگ می افتم توی تخت و زندگی پی را دستم می گیرم ( هما می گوید رمان گیتا هفته ی دیگر در می آید، کلی شنگول می شوم ) و چند خط ِ دیگر از این کتاب واقعا عجیب، خیره کننده، روانی کننده
. . .
فردا . . . چشم هایم را می بندم و باز می کنم و نوزده دقیقه ی دیگر فردا است، ده و نیم صبح آخرین امتحان و بعد لبخند ها و اشک ها و دست تکان دادن ها و صداهایی که می گویند خداحافظ، چهره هایی که بیشتر شان برای همیشه دیگر نخواهند بود، که این چهار سال هم گذشت، که . . . فردا، کی فردا را دیده؟
گوش هایم می گویند هنوز امتداد صدای زنگ ها را می شنوند، می گویند روزگار هنوز هم هست، کسی چه می داند؟ شاید تمام برنامه هایی که ریختی عوض شود، شاید راه دیگری برایت در نظر گرفته شده باشد، آماده ای؟
نگاه می کنم به پنجره
در بیرون شب امتداد نیمه شبی تاریک و سکوت و صدای نسیم و خش خش درخت ها، بیرون تاریکی است، محوی است، سکون است
نگاه می کنم
زمزمه می کنم، که آماده ام، آری، آماده ام

مگر آدم چند بار زندگی می کند که وسوسه نشود خودش را به دست باد نسپارد؟

سودارو
2006-07-07
یازده و چهل و سه دقیقه ی شب

باشه بهار نارنج، می نویسم برایت، فقط اگر خواستی مشهد بیایی یادت باشد با من مچ کنی ها، یادت نرود، امیدوارم نگویی که آمده ای و رفته ای – خوب وقتی نمی شود توی وبلاگ ت کامنت گذاشت، اینجا می نویسم
. . .