July 21, 2006

یک فیلم خوب می تواند لبخند های صورتی ِ خال خالی روی صورت آدم بسازد. می تواند تصویر های رنگی داشته باشد. یک آبشار. بوسه های فراوان. رقص. می تواند تصویری باشد از اشک ها و لبخند ها و استفاده ی مناسبی از موسیقی. می تواند احساسات درونت را لبریز از آرامش سازد. می تواند ساده باشد. دوست داشتنی. خوب. چرا باید فکر کرد که تاثیرش باید برای ساعت ها و روز ها باقی بماند؟ مگر آرامشی که می سازد کافی نیست؟

یک بستنی خوب می تواند ترکیبی از قطعات خرد شده میوه باشد با طبقاتی از بستنی های گلوله ای با طعم های مختلف. در یک لیوان دراز و باریک بیست و پنج سانتی ارائه شود، با یک قاشق بلند، بالایش هم یکی از این چتر های نونی بگذارند. خوردنش هم بیست دقیقه طول بکشد، آرام آرام قاشق ها را بمکی و توی یک سالن نیم تاریک باشد حتما، با موسیقی ملایمی که آنقدر آرام است که انگار نیست، ولی بودنش آرامش است، روی میز رو به رویت یکی از بهترین دوست ها باشد، نشسته باشید و لبخند های شیرین بزنید

یک فیلم خوب می تواند سیاه – سفید باشد با یک تصویر خاص که رنگی است، مثلا خون که قرمز است و تمام صحنه ترکیبی از سیاه ها و سفید ها. می تواند تاثیر گذار باشد. می تواند پر از سکس، خشونت و قتل باشد. نه قتل یک نفر، ده ها نفر. می تواند نفس ت را حبس کند، می تواند مخرب باشد، می تواند . . . حوصله می خواهد توضیح دادن، می توان سین سیتی باشد، یا ماتریکس، یا آسمان وانیلی، می تواند برای ماه ها در ذهنت بماند، خسته ات کند، آشفته ات کند، می تواند زندگی ات را بهم بریزد

یک بستنی خوب می تواند ژله های قرمز و زرد باشد که روی آن قطعات بستنی را گذارده اند، پر از خامه و خیلی خوشمزه، خوشمزه تر و زیاد تر از آن که بتوانی همه اش را یک جا تمام کنی، نیم ساعت می گذرد و کلی حرف زده اید از ترجمه و از زندگی و دنیا و اینکه چقدر نیاوران جای قشنگی است و وقتی بلند می شوید – یک ساعتی گذشته است – و راه می افتید اولین حرفی که می زنی این است که این هوای خوب . . . درونت رنگی است. آسمان مه دارد. نزدیک چند نفری فوتبال بازی می کنند

یک فیلم خوب می تواند غریزه ات را بیدار کند. می تواند پر باشد از خیانت ها و لبخند ها و عریان شدن ها و دست کشیدن ها و خندیدن ها و تصویر های پشت سر هم آمیزش. یک فیلم خوب می تواند برای دو ساعتی فکرت را از هر چیزی دور کند. وقتی نگاه می کنی با بغل دستی شوخی های کوتاه خنده دار داشته باشی، توضیح های روی تصاویر برای تو که بار نمی دانی چندم است این فیلم را می بینی، می تواند ترکیبی باشد از طعم آلو ترش های روی میز و خستگی یک بعد از ظهر که نمی خواهید بخوابید

یک بستنی خوب می تواند همانی باشد که توی لیست نوشته اند، بستنی با موز، که خنده تان بگیرد، فکر کرده بودید بستنی موزی است، ولی واقعا ژله است و چهار گلوله ی بستنی و قطعات خرد شده موز روی آن: بستنی با موز، رئالیسم، در یک کنج یک سالن با طرحی از چوب، چوب روی دیوار، چوب روی زمین، چوب روی میز، نیم تاریک، عینک ها را بردارید و به میز کناری که پر از دختر های خوشگل است بی تفاوت باشید و بلند بلند در مورد کتاب، فیلم، سینما، تهران، مشهد، سکس و هزار چیز دیگر توی حرف هم بپرید و یک ساعت و خورده ای نشسته باشید و بستنی مدت ها است تمام شده، حرف ها نمی توانند تمام شوند

یک فیلم خوب می تواند توی سینما باشد. اصلا مهم نیست چی است. آدم های اطرافت مهم هستند. دست هایی که کنارت در دست هم گلوله شده اند و لبخند ها و خنده ها مهم است. شاید یک آب نبات چوبی گنده ی خنده دار که دو نفری با هم می خورید و صدای خنده تان فحش زیر لب تمام آدم های دور و بر می آورد، ولی مگر کسی اهمیت می دهد؟ همه یک روز هایی بیست ساله بوده اند، وقتی می آید خانه شب است و خسته اید و می خواهید بخوابید کلی تصویر ناز برای مرور کردن قبل از خواب هست

یک بستنی خوب درون حجمی از شیر موز مخفی است. روی سطح شیر موز کنجد ریخته اند و در لیوان های بزرگ – واقعا بزرگ - ِ دسته دار ارائه می شود، پر از قطعات موز و خیلی چیز های دیگر، شیر موز ها را که بمکی نوبت به بستنی ها می رسد که دیوانه می کند، خوشمزه، پر از خاطره، پر از خاطره، از جلوی میز ها رد می شوم، خیلی از روز ها، کافه توی مسیر دانشگاه بود، توی مسیر هر روزه ی زندگی، میز هایش دیگر هیچ وقت با همان لبخند ها پر نشد، هیچ وقت، نه، سینما هم هیچ وقت مثل قبل نبود، تازه ما که هیچ وقت هر چهار تایی مان نتوانستیم با هم سینما باشیم، هیچ وقت، حالا . . . حالا خواب آلو یک جایی با آقای میم شماره ی یک قرار می گذارم و توی تاکسی منگ توی صندلی عقب نشسته ام و موی آقای میم شماره ی سه را که روی سرش باد می خورد جدا می کنم – مو کنده شده بود – و به باد می سپارم. کافه با نقش های چوب منتظر است، همیشه منتظر است و یک قدم زدن در خیابان هایی که تاریکی و سکوت شان هیچ وقت تمام نمی شود، حتی با صدای تق تق قدم زدن سه تا میم
. . .

سودارو
2006-07-21
چهار و چهل و هشت دقیقه ی صبح