May 30, 2006

همه چیزی تاریک می شود، همه چیز روشن، نشسته ام و در خیالم هزار چیز چرخ می خورد، مهمان دارم، شب یکی، دو تا تلفن، صبح یکی، عصر دوباره آواره می شوم توی خیابان های کشته مرده ی ترافیک مشهد، دود و شلوغی، فلکه ی تقی آباد یک کابوس شده است، رد می شوم نفسم بند آمده است، از هر طرفی می تواند ماشین بیاید و اصلا نمی دانی الان میدان است یا چهار راه، یا ده راه، نمی دانم این قطار شهری کی می خواهد تمام شود و راحت مان کند
. . .
خواهر زاده هایم بالا و پایین می پرند، امیر حسین کلی بدو بدو می کند، محبوب شده ام، یک هفته نبوده ام و حالا برگشته ام با دو پاکت بزرگ پر از سوغاتی، ترش و خوشمزه و بسته های مجله، سی و یک شماره از ماهنامه ی بادبادک که برای شان آورده ام و آلو بخارا های دیوانه کننده و
. . .
همه چیزی تاریک می شود. می خواهم بخوابم. رویا ها از سر و کولم بالا می روند، آدم های توی خواب مثل دود کش سیگار می شکند، سرفه ام می گیرد، تکه می دهم به یک دیوار تاریک و خواب ها را تماشا می کنم، بی خیال و ساکن، توی خواب هم جنیفر لوپز گوش می کنم، توی خواب هم توی ترافیک گیر می کنم، توی خواب هم همه اش نگران که
. . .
فصل اول تمام می شود. توی سرم افکار جدید هی از یک گوشه ای سرک می کشند و من همین جوری در فصل دوم پیش می روم، هنوز دقیق نمی دانم کتاب در چه ژانری است، گیتا گفت عرفان است که رابطه ی علم و فلسفه و عرفان را بررسی می کند. من گیج تر شدم فقط. فقط می دانم کتاب ماهی است، خوشگل و ناز و خوب می شود درش آورد، خوبی اش این است که من تنها شرطی که داشتم این بود که کتاب کپی رایت داشته باشد و این کتاب دارد، ناشر امریکایی خودش برای آرش حجازی فرستاده و الان دست من است و دارم جلو می روم، آرام و با حوصله، می گذارم کتاب درونم رشد کند، بزرگ شود و زنده شود، بخندد و شادی و جست و خیز و من بگذارم آرام آرام متولد شود، بیرون بپرد و بگوید: سلام
. . .
می گویم سلام، فردا که بشود، آخرین جلسه های ترم دانشگاه، یک موقعی آقای سنجرانی گفته بود بگذار عید بگذرد می بینی چه اتفاقی دارد می افتد، عید گذشت و من احساس خاصی ندارم، می دانی آنقدر عادت کرده ام به از دست دادن که فرقی برایم نمی کند، شاید هم برای این است که دنیای بعد از دانشگاه را داریم می سازیم، که خوب، دانشگاه تمام شد، حالا یک سالی مال خودم است تا قبل از آن که . . . خوب باید دید چه می شود، گیتا می گفت پاشو برو اسپانیا، هم ادامه تحصیل تو رشته ی خودت بده هم اسپانیایی یاد بگیر، آفرینش می گوید برو هند دانشگاه های امریکایی درس بخوان که بعد بتوانی برای دکترا بورس بگیری بروی آمریکا، خودم . . . برگشتم بابا راضی است که بروم خارج، این بار خودم دوست ندارم، یک جوری دلم می خواهد یک سالی دیگر هم ایران باشم، که یک بار دیگر کنکور بدهم، که ببینم چه می شود
. . .
این مترجم بعد از این هم که گفته بود میل می زند رفت تا میل بسازد. مثلا می خواهد مشاوره تحصیلی بدهد به من
. . .
گیجم. یادداشت ها می گویند کلی کار مانده، یک هفته وقت دارم تا بیشتر شان خط بخورد، دلم می خواهد بیدار بمانم، که بیدار تو باشم، که
. . .
خوبی؟ نه؟

سودارو
2006-05-29
یازده و چهل و پنج دقیقه ی شب