May 23, 2006

مشهد مثل يك غبار گم شد و من خميازه كشان درون قطار ساعت بيست دقيقه به دوازده شب مثل يك سنگ خوابيدم تا صبح. نماز يك جايي توي خواب و بيدار خوانده شد و بعد خواب تا سمنان. بيداري و تماشاي منظره هاي بيرون. توي اين كتاب چخوف هم بود. مي گفت چخوف دوست داشته برود يك دهكده اي و از بيكار بودن لذت ببرد. درك مي كردم يعني چي. فقط تماشاي منظره هاي و آرام بودن و
.
.
.

با اين كيبورد هنوز دوست نشده ام. لنگ صبح است و منگ خواب. اين كيبورد هم نمي دانم ويرگول چگونه مي گيرد

تهران را از سياهي دود هاي آسمان شناختم. تهران . . . دود. ترافيك. ايستگاه راه آهن و شلوغي. فرار كردن از دست راننده تاكسي هاي چمش. يك تاكسي به انقلاب. غرق شدن در شلوغي دوست داشتني ميدان انقلاب. اين فكر كه اولين بار حواست به اين عكس هاي وسط ميدان افتاده. يعني مجسمه است؟ نمي داني. تاكسي و گذشتن از مسير درهم آميخته ي اتوبون ها. تماشا برج ها و لبخند روي صورت. يعني ديگر در مشهد نيستي؟

نيستي

دور شده ا ي

ميدان صنعت. مغازه ي هميشگي. گل هاي داوودي. زنبق. يك دسته. قدم زنان تا
.
.
.
رسيدن به خانه. نهار. حرف و حرف و آقاي داماد. همچنان دانشجوي دكتري. و خوب بودن همه چيز. تلفن زدن ها. شروع به جمع و جور كردن برنامه ها
.
.
.
شب قدم زنان با دايي براي ديدن و نماز خواندن. شكستن يكي از مشكلات هميشگي. رفتن و نماز جماعت خواندن. آن هم در مسجد شهرك. يك جايي. خوب. خفن. همون مسجد جامع شهرك غرب كه نمي دانم كي در موردش نوشته بودم. زيبا. خيلي زيبا. هر چند آن چهل چراغ دويست ميليون توماني يا صد و =نجاه ميليون توماني. يادم نيست. برگشتن قدم زنان زير سايه ي ميلاد نور. ماشين ها و برج ميلاد كه توي تاريكي غرق در چراغ
.
.
.

خواب. مثل سنگ. تهران هستم. و اين كيبورد نه ويرگول ش معلوم است كجاست و نه سومين حرف الفبا. صبح است. امروز صبح اولين قرار مهم را دارم. تا چه شود
.
.
.

سودارو
تهران
شهرك غرب
‏2006‏‏-‏04‏‏-‏14‏
5 صبح