May 21, 2006

راوی - ولی من بیدارم

نویسنده - ولی باید خواب باشی، اینجا نوشته تو باید خواب باشی. اشتباه شده، بتمرگ توی لحافت خنگول
راوی - کوره، خیر سرش نویسنده ست. کوره نگاه کن، نشسته ام اینجا روی تخت، هی، سلام، صبح بخیر. بیدار شدم بهت بگم این مزخرف ترین شروع رمانی بود که می توانستم تصور کنم. از تو بیشتر انتظار داشتم، حس آفرینش ت کجا رفته پسر؟

نویسنده - مگه چی انتظار داشتی؟ فکر می کردی من مثل آدم های سیصد سال پیش یک شروع با شکوه پر از تصویر های رمانتیک، یا مثل این کافه نشین های پنجاه سال پیش یک شروع از هیچ چیز می گذاشتم که رمانم را مثلا روشنفکری کنم؟

راوی - دیوونه. من فقط دارم می گم چرا نمی ری از یک جای بهتری شروع کنی. نویسنده ها دوست دارن روی شخصیت های داستان شون تار عنکبوت بکشن و بعد افتخار کنن که نگاه کن من چقدر خوشگل از درد های بشری حرف می زنم و چقدر زندگی ام سوزناک بوده است. نویسنده ها همیشه خودشون رو با هنرپیشه های فیلم هندی، یا این امریکایی هایی احمقانه اشتباه می گیرن

نویسنده - چیز دیگه ای نبود که بخوایی به من بگی؟ می خوام داستانم رو تعریف کنم

راوی - ببین، بیا خدایی این شروع رو عوض کن؛ بگذار همه چیز عوض شه، بگذار، هوم، اون رمان یادته؟ اگر شبی از شب های زمستان مسافری؟ یادته چقدر محشر شروع کرده بود؟ هیچ خری اون رمان رو نمی خونه مگه بتونه اون سی صفحه ی لعنتی رو تمام کنه، اون سی صفحه که تمام روانت رو آزار می داد از بس چرت و پرت بود، یادته؟

نویسنده - خفه می شی من اون جوری شروع کنم؟ حوصله ت رو ندارم، باید رمان رو تمام کنم بدم ناشر از شرت خلاص شم، مثل کنه شونصد ماهه چسبیدی به زندگی م جهنم شده همه چیز

. . .

نویسنده - می خندی؟ قول بده؟ قول، قول، قول بده خفه می شی، می خوام شروع کنم

سودارو
اردیبهشت هشتاد و پنج

امروز امتحان میان ترم دارم و بعد به نوعی خلاص، نمی خواهم تا یک هفته اسم دانشگاه را بشنوم، شب دارم می روم تهران، از آن جا اگر آسمان به زمین نیاید می لاگم و احتمالا خبر های خوشگلی برای گفتن خواهم داشت، یعنی اگر برنامه ی خدا در موردم عوض نشده باشد، برایم دعا می کنید، لطفا؟ من می ترسم؟

اگر تا یک هفته ی دیگر آپ دیت نکردم یعنی اینترنت گیرم نیامده یا نرم افزار ورد یا یک چیز دیگر