May 29, 2006

راست می گفتند بچه های دانشگاه، عوض شده ام، ولی نه فقط در قیافه که امروز مثل بچه ی آدم به خودم رسیدم و مثل عمله ها نرفتم دانشگاه . . . همه چیز مثل خواب می مانست. تهران برایم مثل بهشت بود. برگشته ام و فکر می کردم امروز همه اش که چقدر مشهد هوا گرم است. چقدر یکسان است، چقدر همه چیز صاف است، تهران همه چیز توی شیب بود، فرقش فقط این است که تهران همه اش بیرون بودم – میانگین هر روز 5 ساعت می خوابیدم و مشهد همه اش توی خانه ام
امشب رسیدم دو تا از سی و چند جلد کتابی که از تهران آورده ام را شروع کنم. چقدر کتاب های خوشمزه خوب اند. می خوانم و لذت می برم و همه چیز آرام شده است
می دانی، زندگی ام عوض شده است
از وقتی برگشته ام و با انتشارات کاروان به توافق رسیده ام و دو تا کتاب داده اند دستم برای ترجمه، که رمانم را هم خوششان آمده است، که کلی دوست جدید پیدا کرده ام، که از آن حالت روان پریشانه دارم دور می شوم، می بینم که دارم دور می شوم، که الان همه چیز مانده است دست خودم، که چقدر کار کنم، به قول هما منظم کار کنم، به قول گیتا مثل آدم کار کنم، که از این پریشانی همیشه بوده دور شوم، که زنده شوم، دوباره زنده شوم
. . .
همه چیز انگاری توی رویا ست
توی یک خواب
توی یک
.
.
.
چشم ها را باز می کنم و عصر شده است و همین امروز صبح رسیدم مشهد، رفتم دانشگاه و به قول لیزی آب رفته زیر پوستم، به قول دختری جنبه ی تهران را ندارم، به قول آفرینش تهران به تهران مو هایم را کوتاه می کنم
. . .
این وسط دختره ی لوس هم دیر می آید سر کلاس، بعد هم وسط کلاس می گذارد می رود، انگار نه انگار کلی حرف دارم باهاش، چقدر تنبل شده ای؟ من نیستم دلیل نمی شود ننویسی که
. . .

گیجم هنوز. کلی دوست دارم بخوانم، ببینم، کاش زود تر امتحان ها تمام شود، وقتی برگشتم دیدم دو تا از درس ها تمام شده و امروز هم یک درس دیگر تمام شد فکر کردم چقدر زود، فکر می کردم برگردم هنوز دو هفته ی کامل دانشگاه باشد، باید دید بقیه ی درس ها چه می شوند
. . .
کاش زود تر، هر چه زود تر تمام وقتم مال خودم بشود، که کلی برنامه و کار و زندگی دارم
. . .

سودارو
2006-05-28
یازده و بیست و هفت دقیقه ی شب
مشهد