May 05, 2006

http://ilovemyself.blogfa.com/post-25.aspx


اشیا، ابعاد، فضا . . . تصویر را به دست می آورم. چشم هایم را باز می کنم و همه چیز سنگین است، مثل دیشب، مثل تمام لحظه هایی که خواب آلو و منگ نشسته بودم و یک فیلم مسخره ی فرانسوی را از شبکه ی سه نگاه می کردم بعد از . . . چند وقت بود پای تلویزیون نشسته بودم؟

گیج می گویم امروز جمعه است؟ گیج بلند می شوم و فکر می کنم چقدر خوب است امروز نمی خواهد بروم بیرون. فکر می کنم که فقط تا فردا باید بروم دو تا کتاب امضا شده را بگیرم که برایم از تهران فرستاده اند، فکر می کنم
.
.
.

بلیط ها را گرفتم بالاخره. نمی دانم چند جا خبر گرفتم تا بلیط ها را گرفتم، اول تهران را منظم کردم، بعد دانشگاه، میان ترم ها، بعد منتظر یک میل، که پریشب رسید، که همه چیز خوب است و بلیط ها دستم است، به سرم زد بیشتر بمانم، شش روز می مانم، با یک روز کامل که توی قطار خواهم بود یک هفته دور بودن از همه چیز، یک هفته که نخواهد به هیچ چیزی فکر کنی، یک هفته که نمی دانم توی چند تا قرار ملاقات آدم های دوست داشتنی چسبناک را تماشا کنی، حرف بزنی و لبخند و توی دلت آرام باشد، فقط دو هفته ی دیگر، سی و یک اردیبهشت، میان ترم را می دهی و بر می گردی خانه آماده می شوی برای قطار نیم شب به مقصد تهران
. . .

اشیا، ابعاد، شکل . . . چشم هایم سنگین است، دور دست صدایی است که . . . کاست ش همین جا ها است، جرات ندارم به دنبالش بروم، چه فایده؟ دوست دارم دوباره عذاب چه را بکشم؟ تمام آن سال ها بس نبود؟

توی سرم آرام آرام زنده می شود
صدایی که آشنا ست

خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
. . .

به درخت نمی رسم. هیچ وقت نمی رسم. به هیچ جا نمی رسم. از همه جا گم می شوم. می گفتند بگذار عید بگذرد تازه می فهمی چه چیزی را داری از دست می دهی. دارم زمان را از دست می دهم. برای کلاس های تکراری ملالت بار، برای حرف های خسته، برای حضور های ناآرام، برای
. . .

دلم می خواست آنقدر آرامش داشته باشم که حداقل تا اول فصل یک را قبل از سفر آماده کرده باشم. نمی دانم، همه چیزی در هم
.
.
.

حتا آن دخترک جلف هم خوب نبود، خل می کند من احمق را، دیوانه حداقل حرف بزن، چیزی می شود؟ آن قدر عصبانی می شوم که تکه ای سنگینی از دهنم در می رود، لیزی منفجر شده بود از خنده، چسبیده بود به دیوار و با صدایی که می خواست بگوید تو رو به خدا بس کن
.
.
.

بس نمی کنم. مثل خل ها فیلم های آزار دهنده تماشا می کنم، زندگی زیباست مثل یک جنون تمام وجودم را پر می کند، شکلات روانم را بهم می ریزد، به آلاله می گم چقدر این فیلم خوب است برای ور زدن، یک فیلم که تقابل سنت و مدرنیته، یا همان مذهب و دنیای امروز را مثل مشت می کوبد توی صورتت، آدم نمی شوم، با چشم های گیج آشفته ی خسته ی ناآرام می نشینم به تماشای با او حرف بزن، فیلم اسپانیای احمقانه ی روانی خل، بیشعور فکر نمی کند آدم هایی که می خواهند فیلم را تماشا کنند شب قصد دارند خواب های آرام ببینند، فکر نمی کند خودت هزار تا مشکل داری، فکر
. . .

هنوز شونصد تا فیلم خوشگل دارم که ندیده ام. هنوز . . . هنوز قرار نگذاشته ام. پسرک دندان های ارتودنسی گفته بود چقدر فیلم های خوب دارد، فیلم های خوب برای یک مازوخیست برهنه ی عریان که من باشم
.
.
.

باشم. استاد می گوید حالت خوب است؟ می گوید چند تا غلط های ابلهانه ی املایی توی مقاله ام داشته ام. می گوید و من همین جوری خنده ام گرفته است، من
. . .

لیست کاغذ هایم می گوید چند تا کار مانده که انجام شود. ترجمه ی آقای صباغ را هم عوض می کنم، یک مقاله در مورد انجیل یهودا، همانی که تازگی کشف شده، حوصله ی مقاله ی قبلی را نداشتم، بیست و دو صفحه در مورد به کار بردن شالوده شکنی دریدا در کار قضاوت بحث می کرد، حوصله اش را نداشتم

.
.
.

سودارو
2006-05-05
چهار و سی و نه دقیقه ی صبح