May 29, 2006

مشهد، تهران، تفرش، تهران، مشهد؛ سفر تمام شد، خانه ام، تاکسی که از جلوی میلاد نور گذشت دلم گرفت، یک جور هایی خیلی به تهران عادت کرده بودم، ولی خوب، باید بر می گشتم مشهد کار را شروع می کردم، فکر کنم وقتش است بگویم سفر تهران برای چه اینقدر مهم بود برایم

تهران با انتشارات کاروان برای چاپ چند کتاب به توافق رسیدیم

ماجرا از وقتی شروع شد که من نمایشنامه ی اتاق را در اینترنت قرار دادم، دختر خاله ام، بهجت واعظی فعال اجتماعی یک نسخه از نمایشنامه را برد تهران برای گیتا گرکانی. گیتا هم نمایشنامه را خواند و خوشش آمد و تلفن ش را داد من با او تماس بگیرم، دو باری تلفنی صحبت کردیم و من متن داستان جایی تمیز و پر نور همینگوی را، ترجمه اش با متن انگلیسی فرستادم تهران پیش گیتا، او هم برد پیش آرش حجازی، هفته ی آخر قبل از نوروز بود که تلفنی بهی بهم گفت یک کتاب پیش او است، که من برای کاروان ترجمه کنم

من هم چند صفحه ای ترجمه کردم و برنامه ریختم برای سفر تهران، تهرانی ها، دانشگاه، مشهد همه را منظم کردم و زمان سفر افتاد به اولین هفته ی این ماه

رفتم و الان برگشته ام، نمی دانی چقدر خوب بود تهران، آرش ترجمه را دید و متن اولیه ی چند صفحه ی سکوت های موازی، رمانم را هم، بعد هم قرار شد اول یک کتاب را کار کنم، بعد بروم سراغ کتابی که نوروز برایم فرستاده اند، سکوت های موازی را هم پسندیده اند، منتظر خواهند بود تا تمام شود، دو تا کتاب هم دست من است تا بخوانم برای کار های بعدی ببینم نظرم چیست
. . .

الان خیلی خسته ام و ذهنم پر، می نویسم، یک روز دیگر
.
.
.

سید مصطفی رضیئی
سودارو
2006-05-28
هفت و بیست و چهار دقیقه ی شب

بعد از تحریر: تهران از امیر مهدی حقیقت خبر غم انگیزی را شنیدم، چون خبر مال خود اوست می گذارم اختیار خودش هر وقت خواست حرفش را پیش بیاورد، فقط دعا می کنم مشکل به زودی رفع شود