May 17, 2006

راندن، پیش رفتن، دور شدن، نزدیک
. . .
تایپ، خوانش، دویدن، مقاله، خستگی نشستن رو در روی کامپیوتر، آخرین هفته های ترم، گریز
. . .
آخرین تلفن ها. آخرین میل ها. آماده شدن برای شش روز نبودن، ندیدن، نشنیدن
شش روز برای خود بودن، توی دود ها و ترافیک و عوضی بودن های تهران، توی خوب بودن های تهران
بین دوست های تهران
بین
. . .
وبلاگ را آپ دیت نکردن، نوشتن ولی آپ دیت نکردن، تماشای
. . .
آبی. پیانو. مونیخ. زندگی جان گیل. ماری و
. . .
بستن چشم ها. از خستگی غش کردن و تازگی ها بی خوابی، غلت زدن، توی تاریک روشن نیمه شب به دست ها نگاه کردن، ساعت را در دست گرفتن و تیک تاک فسفری را نگاه کردن، امید به خواب، آرزوی خواب، تمنای خواب، خواب
. . .
بیدار شدن در یک زمانی که ندانی بعد از چند ساعت غلت زدن خوابت برده، بیدار نشدن، یک باره روی تخت نشستن، یک باره چیزی را به یاد آوردن، یک باره
. . .
خواندن، چشم ها را باز نگه داشتن، چشم های سوزان خسته و فقط خواندن، خواندن
. . .
گفتگو در کاتدرال. صید ماهی قزل آلا در امریکا. باران. آبروی از دست رفته ی کاترینا بلوم
. . .
چشم ها را بستن. جنون. مو های آشفته، صورت اصلاح نشده، اخلاق مثل سگ، عوضی، لعنتی، توی حیاط دانشگاه راه رفتن
خندیدن
نگاه کردن به ابر ها
مسخره کردن یک عاشق، فرار برای نخوردن تو گوشی
سردرد. سردرد. سردرد
مسکن های سفید، سفید، سفید
. . .
وقت پیدا نکردن برای عوض کردن باتری ساعت مچی. خروش، سر و صدا، صدای واق واق همیشه هنری، سگ همسایه، ندیدن، نشنیدن، نبودن، خسته بودن، آواره بودن، نخواندن، هیچ چیزی را نخواندن، هیچ وبلاگی، کامپیوتری که عوضی شده هیچ چیزی را ذخیره نمی کند، نگران بودن، ترس داشتن، بحث کردن، راه رفتن و هی دست ها را تکان دادن توی هوا و با خودت عصبی بحث های جنون آمیز، حتا یک لحظه آرامش
. . .
آرامش؟

سودارو
2006-05-17
نه و چهارده دقیقه ی شب

* * * *

مرگ، تنهایی رویایی پیش از خواب
آرامشی در همان آخرین لحظه
که هنوز تصویری
تصویری
نقشی
.
.
.
چشم هایت . . . می دانی، پروانه ای بال گشوده
به هوا
به آسمان
. . . به ابر ها
مرگ مثل آرزو در همان آخرین دیدار
که پلک ها را ببندی . . . که امید یک خواب
خواب . . . نفس های آرام
آرام
آرا . . . م
تکرار بی پایان خستگی
. . . دور . . . که چشم هایت
و آخرین امید در گرمایی دست هایم
نفس گرم تو . . . صورتت میان دست های . . . م
می دانستی چقدر زیبا بودی؟
چقدر
مرگ مثل
.......................................

. . .
سودارو
2006-05-17
حدود یازده صبح
سر کلاس رمان دو. حالا می دانی چرا سر کنفرانس تان دست نزدم؟ می دانی که