ارشمیدس همین جوری از حمام دوید بیرون و من سرم را برگداندم داشت می دوید و داد می زدم: یافتم، یافتم، با خودم گفتم امان از دست این فیلسوف ها. قرار شد از این به بعد روی سر در تمام خیابان ها بنویسند ورود فیلسوف ها، شاعران و نویسندگان ممنوع. قرار شد همه چیز به نظم عمومی و مناسب برای یک جامعه متمدن در بیاید
بیست و پنج قرن گذشت
این وسط من مانده بودم و دسته های کاغذی که توی دست هایم مانده بود، با خودم گفتم: یافتم، ولی نه توی حمام بودم و نه دویدم وسط خیابان آن هم با آبروریزی، از خواب بیدار شده بودم و روی مبل نشسته و فکر هایم مغشوش بود، نمی دانم از خوابی بود که دیده بودم یا . . . هر چه بود، مشکل را جوابی یافته بودم و این خوشحال کننده است، کلی گشتم تا کاغذ را روی میزم پیدا کردم و یک کاغذ دیگر برداشتم و باز هم ساختار را بهم زدم، یک فایل جدید باز کردم، چند صفحه ی اول را کپی پیست کردم از روی فایل قبلی و روی صفحه ی اول نوشته شده: سکوت های موازی، می خواهم دوباره، یعنی سه باره همه چیز را از اول بنویسم، تازه و فرمی نو و همه چیز خوب و خوشگل، مشکلی که سامره و هم نام می گفتند حل شده است، حالا فقط باید آرامش پیدا کنم و یا شده از ترس کبود شدن بازو هایم – ترس؟ از خدامه دیوونه – بنویسم
. . .
* * * *
چند روز پیش بود، توی کافی نت دانشگاه، وسط کلاس دویدیم بیرون تا چیزی به پسر سیاه پوش توضیح بدهم، راهی ش کرده بودم و آقای گیتاریست تازه رفته بود به کلاسش برسد – فقط آمد دی وی دی ها را از من بگیرد و برود – تنها بودم و نشستم به چک کردن وبلاگ قبل از برگشتن به سر کلاس و چرت زدن، یک روز پنجشنبه بود، دیدم کامنت جدید دارم، باز کردم و
.
.
.
تصویر ها میان تصویر ها در نقش روز های گذشته دوید، دوباره کوچک شدم و همه چیز زنده
. . .
گیتی، دخترک پر حرف ِ عینکی لاغر، دوست خواهرم، خواهرم که . . . چند سال بعد مرد؟
همه چیز درونم یخ می بندد، کامنت را می خوانم و وبلاگش را باز می کنم
که یاد خواهرم افتاده و نام ش را در گوگل زده به من رسیده
که حالا چه جوری باور کند من همان مصطفی خنگول لجباز چهار، پنج ساله ام؟
هنوز آن نقاشی هایم را داری؟ مهری هنوز دارد، یک بار نشانم داد
. . .
ممنون از لینکت گیتی جان، هر چند نام وبلاگم را اشتباه تایپ کرده ای، سودارو یک او ی دیگر هم دارد عزیز
http://gitan.blogspot.com/
. . .
سودارو
2006-05-09
نه و چهل و نه دقیقه ی شب
بیست و پنج قرن گذشت
این وسط من مانده بودم و دسته های کاغذی که توی دست هایم مانده بود، با خودم گفتم: یافتم، ولی نه توی حمام بودم و نه دویدم وسط خیابان آن هم با آبروریزی، از خواب بیدار شده بودم و روی مبل نشسته و فکر هایم مغشوش بود، نمی دانم از خوابی بود که دیده بودم یا . . . هر چه بود، مشکل را جوابی یافته بودم و این خوشحال کننده است، کلی گشتم تا کاغذ را روی میزم پیدا کردم و یک کاغذ دیگر برداشتم و باز هم ساختار را بهم زدم، یک فایل جدید باز کردم، چند صفحه ی اول را کپی پیست کردم از روی فایل قبلی و روی صفحه ی اول نوشته شده: سکوت های موازی، می خواهم دوباره، یعنی سه باره همه چیز را از اول بنویسم، تازه و فرمی نو و همه چیز خوب و خوشگل، مشکلی که سامره و هم نام می گفتند حل شده است، حالا فقط باید آرامش پیدا کنم و یا شده از ترس کبود شدن بازو هایم – ترس؟ از خدامه دیوونه – بنویسم
. . .
* * * *
چند روز پیش بود، توی کافی نت دانشگاه، وسط کلاس دویدیم بیرون تا چیزی به پسر سیاه پوش توضیح بدهم، راهی ش کرده بودم و آقای گیتاریست تازه رفته بود به کلاسش برسد – فقط آمد دی وی دی ها را از من بگیرد و برود – تنها بودم و نشستم به چک کردن وبلاگ قبل از برگشتن به سر کلاس و چرت زدن، یک روز پنجشنبه بود، دیدم کامنت جدید دارم، باز کردم و
.
.
.
تصویر ها میان تصویر ها در نقش روز های گذشته دوید، دوباره کوچک شدم و همه چیز زنده
. . .
گیتی، دخترک پر حرف ِ عینکی لاغر، دوست خواهرم، خواهرم که . . . چند سال بعد مرد؟
همه چیز درونم یخ می بندد، کامنت را می خوانم و وبلاگش را باز می کنم
که یاد خواهرم افتاده و نام ش را در گوگل زده به من رسیده
که حالا چه جوری باور کند من همان مصطفی خنگول لجباز چهار، پنج ساله ام؟
هنوز آن نقاشی هایم را داری؟ مهری هنوز دارد، یک بار نشانم داد
. . .
ممنون از لینکت گیتی جان، هر چند نام وبلاگم را اشتباه تایپ کرده ای، سودارو یک او ی دیگر هم دارد عزیز
http://gitan.blogspot.com/
. . .
سودارو
2006-05-09
نه و چهل و نه دقیقه ی شب