از پنجره به بیرون نگاه می کنم. ایستاده است و زل زده به من. محکم می گوید: جیک. صدایش خش دارد. از آن گنجشک های لات است که شلوار کردی پوشیده اند. شلوار ش را بالا می کشد و یک جیک دیگر می کوبد توی صورتم. یک گنجشک معصوم هم کنار ش دارد روی زمین دنبال چیزی می گردد. فکر می کنم لابد این لات کله خر محل است. لابد محافظ گنجشک های دیگر، از جنس لطیف. کچل هم هست لابد. از پنجره دور می شوم
. . .
سه صفحه دیگر ترجمه کنم می شود دویست صفحه. یعنی تقریبا . . . نفس راحتی می شود کشید. امروز حساب کردم و دیدم واقعا کتاب دارد تمام می شود، دو ماه و یک هفته رویش وقت گذاشته ام تا الان. چقدر کتاب های ساده خوب اند، البته ترجمه که تمام شود تازه اول کار است، باید ویرایش کنی و بعد مراحل شونصد گانه ی ویرایش و باز هم ویرایش و باز هم ویرایش و
. . .
گربه ی روی دیوار آقای دکتر – سلطان موش ها – می شیند و توی نسیم عصر خودش را باد می زند. از آن سیاه سفید های مغرور. اول نشسته است و منگ نگاه می کند به خیابان رو به رویش. شاید هم به آسمان بالای خیابان رو به روی اش. یک کم نگاه اش کردم. بعد کار هایی که مانده بود. وقتی دوباره نگاه اش کردم داشت یوگا کار می کرد، حرفه ای. یک پایش را گذاشته بود روی نرده و یک پا روی سیم تلفن، بی حرکت، در حال تمرکز. هیچ چیز نباید مزاحم اش می شد، حتی نگاه من
. . .
وقتی از کافه ی من و تو آمدیم بیرون، یادم بود که در مورد وبلاگ بگویم. گفتم توی راه و گفت باشد. حالا درست شده است. کانتر مزخرف – هر دو تای شان را – ریخت توی جوب، گفت ام به درک، مگر مهم است چند تا بازدید روزانه داری؟ نمی خواهم بدانی. یک لینک ثابت هم گذاشته شد گوشه ی وبلاگ به نمایشنامه ی اتاق، هارولد پینتر که ترجمه اش را چند ماه پیش گذاشته بودم در گردون ادبی، گوشه ی وبلاگ باشد کسی آمد خواست بیشتر با سودارو آشنا شود آن را بخواند. رنگ ها وبلاگ هم یک کم عوض شده اند، خوب، توی فصل گرما رنگ های سرد بیشتر می چسبد. ممنون مهدی آقا که وسط این شلوغی های دور و برت رسیدی این جا را یک کم آدمی زادی کنی
. . .
وسط میدان جنگ زندگی می کنم. وسط خرت و ویژژژژژژژژ و دیگر صدا های ساختمانی که دیوار به دیوار خانه مان پنج طبقه رفته است بالا. بعد از ظهر به خودم گفتم مرض داری توی این سر و صدا می گیری می خوابی. خوب خواب ام می آمد. اول سر و صدای ساختن بود. بعد کار شان که تمام شد به مدت یک ربع واق واق سگ جناب آقای دکتر – پادشاه موش ها – را درمی آورند و بعد شرشان ساعت هشت شب کم می شود، بعد اگر بابا هوس کند ظرف بشورد یک ضد و خورد هم توی آشپزخانه داریم، دنگگگگگگگگگگگگ
. . .
چه حالب. الان چک کردم دیدم پنجاه تا لینک را از وبلاگ حذف کرده ام. هوووووووم
. . .
من می روم سراغ هزار تا کار همیشه مانده. یک موقع هایی فکر می کردم تابستان چقدر خوب است آدم وقت آزاد دارد کار هایش را بکند. حالا بگویی وقت آزاد، خنده ام می گیرد. مثل خر کتاب می خوانم. کار می کنم. ساعت سه صبح که می خوابم، مثل سنگ غش می کنم توی رختخواب، روز ها که بیدار می شوم، یعنی می خواهم بیدار شوم، هی باید با خودم بحث کنم که صبح شده است، چشم هایم باور نمی کند، دوست دارد هنوز بخوابد خوب
. . .
سودارو
2006-08-07
یازده و سی و چهار دقیقه ی شب
. . .
سه صفحه دیگر ترجمه کنم می شود دویست صفحه. یعنی تقریبا . . . نفس راحتی می شود کشید. امروز حساب کردم و دیدم واقعا کتاب دارد تمام می شود، دو ماه و یک هفته رویش وقت گذاشته ام تا الان. چقدر کتاب های ساده خوب اند، البته ترجمه که تمام شود تازه اول کار است، باید ویرایش کنی و بعد مراحل شونصد گانه ی ویرایش و باز هم ویرایش و باز هم ویرایش و
. . .
گربه ی روی دیوار آقای دکتر – سلطان موش ها – می شیند و توی نسیم عصر خودش را باد می زند. از آن سیاه سفید های مغرور. اول نشسته است و منگ نگاه می کند به خیابان رو به رویش. شاید هم به آسمان بالای خیابان رو به روی اش. یک کم نگاه اش کردم. بعد کار هایی که مانده بود. وقتی دوباره نگاه اش کردم داشت یوگا کار می کرد، حرفه ای. یک پایش را گذاشته بود روی نرده و یک پا روی سیم تلفن، بی حرکت، در حال تمرکز. هیچ چیز نباید مزاحم اش می شد، حتی نگاه من
. . .
وقتی از کافه ی من و تو آمدیم بیرون، یادم بود که در مورد وبلاگ بگویم. گفتم توی راه و گفت باشد. حالا درست شده است. کانتر مزخرف – هر دو تای شان را – ریخت توی جوب، گفت ام به درک، مگر مهم است چند تا بازدید روزانه داری؟ نمی خواهم بدانی. یک لینک ثابت هم گذاشته شد گوشه ی وبلاگ به نمایشنامه ی اتاق، هارولد پینتر که ترجمه اش را چند ماه پیش گذاشته بودم در گردون ادبی، گوشه ی وبلاگ باشد کسی آمد خواست بیشتر با سودارو آشنا شود آن را بخواند. رنگ ها وبلاگ هم یک کم عوض شده اند، خوب، توی فصل گرما رنگ های سرد بیشتر می چسبد. ممنون مهدی آقا که وسط این شلوغی های دور و برت رسیدی این جا را یک کم آدمی زادی کنی
. . .
وسط میدان جنگ زندگی می کنم. وسط خرت و ویژژژژژژژژ و دیگر صدا های ساختمانی که دیوار به دیوار خانه مان پنج طبقه رفته است بالا. بعد از ظهر به خودم گفتم مرض داری توی این سر و صدا می گیری می خوابی. خوب خواب ام می آمد. اول سر و صدای ساختن بود. بعد کار شان که تمام شد به مدت یک ربع واق واق سگ جناب آقای دکتر – پادشاه موش ها – را درمی آورند و بعد شرشان ساعت هشت شب کم می شود، بعد اگر بابا هوس کند ظرف بشورد یک ضد و خورد هم توی آشپزخانه داریم، دنگگگگگگگگگگگگ
. . .
چه حالب. الان چک کردم دیدم پنجاه تا لینک را از وبلاگ حذف کرده ام. هوووووووم
. . .
من می روم سراغ هزار تا کار همیشه مانده. یک موقع هایی فکر می کردم تابستان چقدر خوب است آدم وقت آزاد دارد کار هایش را بکند. حالا بگویی وقت آزاد، خنده ام می گیرد. مثل خر کتاب می خوانم. کار می کنم. ساعت سه صبح که می خوابم، مثل سنگ غش می کنم توی رختخواب، روز ها که بیدار می شوم، یعنی می خواهم بیدار شوم، هی باید با خودم بحث کنم که صبح شده است، چشم هایم باور نمی کند، دوست دارد هنوز بخوابد خوب
. . .
سودارو
2006-08-07
یازده و سی و چهار دقیقه ی شب