August 12, 2006

یادداشت من بر مجموعه شعر ِ مشتی نور سرد، سروده ی ضیاء موحد را در جشن کتاب، اینجا بخوانید

* * * *

یعنی صلح؟ یعنی آتش بس؟ یعنی این دو تا بچه ی لجوج بس می کنند؟ با چشم های خمار و منگ هنوز از خوابی که دوست نداشتم تمام شود، نشستم و اخبار ساعت نه صبح شبکه ی خبر داشت می گفت که سازمان ملل قطعنامه تصویب کرده است ( صلوات ختم کنید ) و خبرنگار مقیم نیویورک هم داشت می گفت این قطعنامه پیروزی بزرگی برای لبنان بود. احتمالا الان بی بی سی آن لاین شوم نوشته است این قطعنامه پیروزی بزرگی برای اسرائیل بود. هاآرتص هم لابد نوشته شکست خوردیم و قویا پیروز شدیم. این وسط برای کی مهم است که نزدیک به هزار و پانصد نفر در هر دو کشور کشته شده اند. که نمی دانم جنوب بیروت چند محله اش 100 درصد تخریب شده اند. که نمی دانم چی. که می گویند ده سال طول می کشد لبنان دوباره لبنان شود. ولی
. . .

چشم هایم می سوخت. یک ربع به دو صبح بود. زمین وارانه می چرخید. گفتم نه. می خوابم. خواب خوب بود. مثل یک رنگین کمان روی پوست صورت ام می ریخت. من فقط همین جوری که توی امواج مغناطیسی استراحت موج می خوردم، همین جوری خواب می دیدم، چشم هایم را باز کردم دیدم هنوز نرفته ای، یادت رفته بود بیدار شوی، گفتم داداشم توی اتاق است، گفتی هوم، گفتم برو، می بیند بوده ای اینجا، گفتی هوم، ولی نرفتی. همین جوری نشسته بودی و داشتی به سقف نگاه می کردی. باز هم گفتی هوم. من هم گفتم هوم. بعد دوباره غلت زدم و چشم هایم را بستم. بعد دوباره داشت خوابم می برد. تو باز هم گفتی هوم
. . .

موجود خنگ می گویند به من. رسیدم به یک جایی از رمان و احتیاج داشتم چند خط شعر را پیدا کنم، برای یک قسمتی لازم بود. بعد فهمیدم کاغذ هایی که رویش شعر نوشته شده را یا دور ریخته ام یا در بهترین حالت قاطی کاغذ هایم
سرک کشیدم دیدم نه، نمی شود آن جا چیزی پیدا کرد، چند هزار قطعه کاغذ همین جوری روی هم ریخته شده اند، این جا و آن جا. کی می تواند چیزی پیدا کند؟
از خیرش گذشتم. نتیجه؟ صفحه سفید مانده و به بن بست رسیده ام. باید چیزی پیدا شود این بن بست را رد کنم. جاده فرعی ای که حواسم نبوده رد شده باشم. حالا
. . .

حالا یعنی صبح گذشته
خیلی وقت است صبح گذشته
حالا یعنی هنوز هیچ کار نکرده ام
خوب هیچ کاری نکرده ام
حالا یعنی
صبح بخیر
بیدار شدی یعنی؟

سودارو
2006-08-12
ده و دوازده دقیقه ی صبح