August 11, 2006

یادداشت من در مورد کتاب نوشتن با دوربین، گفتگوی پرویز جاهید با ابراهیم گلستان در جشن کتاب را اینجا بخوانید

* * * *

اینجا
خانه های شهر در میان سیاهی پراکنده شده اند. نیمه شب است. دو دقیقه است که صبح شده. دو دقیقه است که روزی جدید آغاز گشته که
می گویم نگو. می گویم بیماری هست. برای همه هست. می گویم نمی شود فکر کرد کسی هست که مشکلی نداشته باشد. همه مشکل دارند. من مثلا که تمام این سال های اخیر را با میگرن و ضربان تند قلب و بحران های عصبی گذرانده ام تا
می گویم این کتاب خوبی است. دو کتاب بر می دارد. توی خیابان هنوز راه می رویم. به خودم می گویم چقدر خوب است یک نفر پیدا می شود دست ام را بگیرد از چهار دیواری اتاق باندازد بیرون. حالا گیرم هنوز جاهای شلوغ خیابان که برسیم بگویم بزنیم به فرعی و برویم توی یک کوچه ی نیم تاریک و راه برویم و حرف بزنیم که سرگیجه می گیرم در شلوغی
و این روز ها همه اش ادبیات، ادبیات، چقدر خوب است از کتاب و فیلم و زندگی حرف زدن
از خوبی های روزانه حرف زدن
چقدر خوب است دوست هایی داشته باشی که کتاب می جوند و فیلم می بلعند و هنوز تشنه اند، تشنه تر از تو که
یک کتاب از برایتگان را مثل شربتی شیرین سر می کشم. تمام وجودم تازه می شود. ویژه نامه ی سلین بخارا از دست ام نمی افتد. کلمات را فقط می بلعم. حالا به کنار که کلی کتاب در کنار این ها ردیف کرده ام که بخوانم
که خوب باشم
که لبخند بزنم
می دانی چقدر سخت است لبخند بزنی؟
تلویزیون نگاه نمی کنم. حتی اخبار را هم نگاه نمی کنم. دیگر تحمل ندارم بدانم جنگ چه گند جدیدی به بار آورده است. توی وجودم هزار چیز بهم می ریزد از تصویر ها
مرگ ها
سردی ها
ابله بودن این انسان
صدا ها را دوست دارم. صدای تو که از پشت تلفن وقتی می شنوم لبخند می زنم. صدای دخترک که بالاخره کتاب اش در آمد. کلی خوش حال شدم. صدا های آشنا که می گویند مصطفی سلام
صدا هایی که ممنوع شده اند. صدا هایی که تمام شب ها توی خواب هایم می خندند. حرف می زنیم. بحث می کنیم. و صبح که می شود یکی مان می گوید باید کم کم بیدار شوم. خمیازه می کشد و می رود و کم کم بقیه می روند و من همیشه یک جایی قبل از بیدار شدن حواسم رفته سر چیزی دیگر و نمی دانم کجا گل سرخی دیده ام که
هوا خوب است
امروز برای پنجمین روز در این هفته آب قطع بود. امروز هوا مثل همیشه گرم بود. امروز تابستانی بود که تمام نمی شود. امروز
. . .
چشم هایم را باز می کنم. صبح است. بلند می شوم. روی تخت می شینم و فکر می کنم لبخند هایت در خوابی که
می گویم سلام
فقط می گویم سلام
سر تکان می دهی و رفته ای که بیدار شوی
بیدار بمانی
بیدار که
. . .

سودارو
2006-08-11
سیزده دقیقه ی صبح

ممنون از لینک تان

http://ymazadi.blogspot.com/

http://rz.shiraziran.com/